کتاب عطر اسپند و گلاب زندگینامهای را ورق میزند با طعم مبارزه، تاریخ، لطافتی در درون خانواده و رفاقتی با مردم سبزوار، به قلم محمد حکمآبادی. این کتاب زندگینامه داستانی حاج آقا حسین شهرستانی از علمای برجسته سبزوار میباشد.
مقدمه کتاب با سرگذشتی بر دیار بیهق که بعدها سبزوار نام گرفتهاست، آغاز میشود. این مقدمه انگار قرار نیست که مخاطب را به دل یک زندگی ببرد و فقط تاریخ میگوید. اما همان فصل اول با شور حرارت از دنیای ورود حسین آقا به طلبگی میگوید. ورودی که در سایه ابهام جدایی از طلبگی آغاز شد.
«اگه حسین و محمدکاظم مثل دوتا برادر بزرگشون طلبگی رو ول کنن، پشت سرمون چی میگن؟ خوبیت نداره حاج محمد! نفرستش.»
حسین چهارمین فرزند خانواده حوزه علمیه سبزوار، مشهد و قم را درک میکند و از محضر عالمانی چون ادیب نیشابوری، فقیه سبزواری، علامه طباطبایی، آیتالله بروجردی و امام خمینی (ره) بهره میبرد. تا پیش از فوت آیتالله بروجردی داستان طعمی عارفانه دارد اما در خلال سالهای 40 تا 43 وارد مبارزه با رژیم پهلوی میشود و عطر و بوی سیاسی میگیرد.
بعد از دستگیری امام خمینی (ره) حاجآقا حسین شهرستانی به سبزوار باز میگردد. اینجاست که سبک زندگی خانوادگی این عالم بزرگوار مشهود میشود. اندک اندک تیمی مبارزاتی شهرستانی شکل میگیرد و مورد تهدید رژیم واقع میشود.
با شروع جنگ مسجد آقا بیگ میشود پایگاه مردمی حمایت از رزمندگان که در صدر آن حجتالاسلام شهرستانی نقش بازی میکنند. بعد از جنگ در کنار بیان مواضع حاج آقا نسبت به آمریکا و اسرائیل کلاسها و منبرهای اخلاقی ایشان گل میکند. کتاب در حین بیان زندگی حسین آقای شهرستانی از کشف حجاب، قیام علیه حکومت پهلوی و دفاع مقدس میگوید و خواننده را با تاریخ معاصر ایران نیز آشنا میکند.
این اثر هم تاریخ دارد، هم مبارزه دارد، هم اخلاق خانوادگی و اجتماعی و هم درس عرفان و اخلاق. پس ضمن بالا بردن آگاهی شما، نمونهای از یک سبک زندگی اسلامی را روایت میکند.
علاقهمندان به تاریخ معاصر ایران، زندگینامههای داستانی و زندگینامه علما میتوانند ساعات خوشی را با این کتاب ورق بزنند.
هفت صبح یکشنبه کوتاه بود: «روح بلند پیشوای مسلمان و رهبر آزادگان جهان حضرت امام خمینی به ملکوت اعلا پیوست.»
خبر مثل پتک بر سر شنونده ها خورد و هرکس شنید بهت زده شد. طول کشید تا خبر را هضم کنند و بغض جای بهت را بگیرد. خیلی از بچههای مسجد رفتند تهران. بغض، سینه آنهایی را هم که غروب در مسجد بودند سنگین کرده بود. نماز مغرب و عشا خلوت بود. مثل همیشه بعد نماز و صلوات تکبیر گفتند.
الله اکبر، الله اکبر، خمینی.....
گریه امان نداد شعارشان ادامه پیدا کند. اصلاً چه باید می گفتند؟ سال ها «الله اکبر» میبود. خمینی رهبر ورد زبانشان بود. قاری قرآن، قرآن را هجاهجا میخواند. بغض گلویش را گرفته بود. بچهها با فاصله از هم نشسته بودند و گریه میکردند. حاج آقا رو به قبله سر جانماز نشسته بود و سرش را خم کرده بود و دست راستش را گرفته بود جلوی چشمان و صورتش. کاش میشد برگردند مسجد آقابیگ. دوباره حرف امام باشد و تحلیل حرف های امام.
نظرات