نوشتن از تاریخ به یک نوع همذاتپنداری نیاز دارد تا بتوانیم خودمان را به جای افرادی بگذاریم که نه زمانۀ آنها را تجربه کردهایم، و نه بعضاً منطقه زندگی آنها را. یک داستان تاریخی میتواند شخصیتهایش را مستقیماً در فضای یک برهۀ زمانی مشخص قرار بدهد؛ یا اینکه نویسنده به خیال خود رجوع کند و برای بردن مخاطب به سمت پیامی که در ذهن دارد، یک زمان و مکان فانتزی بسازد. اما نوع سومی هم وجود دارد و آن این است که نویسنده زمان و مکانی با ترکیب واقعیت و خیال را خلق میکند تا بتواند آن را نماد و استعارهای از بازۀ تاریخی دیگری قرار بدهد؛ کاری که «مهدی یزدانی خرّم» در چهارمین رمان خود انجام داده است. کتاب «خون خورده» یکی از داستانهای مشهور چندسال اخیر ایران بوده که با چند سلاح متفاوت، خوانندگانی را از سلیقههای مختلف به سمت خود کشانده. روایت داستان پنج برادر که در دهۀ 1360 روایت میشود و هرکدام از آنها در پنج شهر تهران، مشهد، اصفهان، آبادان و بیروت، به شکل غمانگیزی میسوزند و جان میسپرند. این داستان اگرچه شرایط بعد از انقلاب را به تصویر میکشد، اما در زیرلایۀ داستان خواننده میتواند ردّی از قرون وسطا و شرایط تاریک انسان در آن دوره را ببیند. مهدی یزدانی خرّم که قبلتر خوانندگان را با شیوۀ خاص نویسندگی خود آشنا کرده بود، در این کتاب هم از همان روش پیروی میکند؛ جملاتی که تعمداً ساختار آنها جابهجا شده، توصیفاتی که گاهی ممکن است بیش از حد دقیق و جزئی بهنظر برسد و بیرحمی سردی که در رقم زدن سرنوشت شخصیتهایش به خرج میدهد. اما همۀ اینها اجزایی از کل مشترکی هستند به نام کتاب خون خورده، و مهدی یزدانی خرم برای شکلدهی به سبک شخصی خودش، این بخشهای پازل را هم به اندازۀ بخشهای شیرین آن پذیرفته و بهکار گرفته است.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«نفس عمیقی کشید. سرش را بالا آورد و کِلاش را گرفت رو به بیرون. خبری نبود. هیاهویی از دور میآمد. منارههای مسجد هم گلولهباران شده بود. بلندتر بودند از برج کلیسا، اما دید برج به عقب شهر عالی بود. کلاش را زمین گذاشت و قنّاسه را از کنار دیوار برداشت. پهلویش میسوخت. چشم راست عرق کرده را گذاشت روی گردی دوربین. سلاح کوچه امنِ امن بود. کور زده بودند. خبری از سیاوش نبود. سوت خمپارۀ بعدی خوابید. ناقوس دوباره لنگر برداشت و نواخت. شمرد هشت بار. مسجد را میزدند. گمان میکردند انبار مهمات است. سریع کشید پایین آمد به صحن. گلولهباران شدت گرفت. صحن خنک بود. رفت پشت ستون و دست گذاشت روی زخمش. سفیدی همهجا را پر کرده بود. بر دیوار شمایل بود. شمایل را می شناخت. کلیسا در زندگیاش بود. بچۀ نارمک دیوار به دیوارش بزرگ شده بود، اما مسعود بچۀ مسجد اول پدرثانی بود. روزی که کمونیستها کلیسا را گرفتند و شد آنچه نباید میشد، صحن نمازخانه را با محرابش دیده بود که چجوری پر دود باروت شده و یک پرچم سرخ لکدار که از محراب آویزان بود. محراب اینجا شمایل روشنی داشت از عیسی. عیسایی آرام...»
نظرات