کتاب دوستش داشتم نوشتهی آنا گاوالدا، با ترجمهی ناهید فروغان و منشر شده توسط نشر ماهی، یک رمان کوتاه اما عمیق و تأثیرگذار است که با سادگی و صداقت، به پیچیدهترین لایههای روابط انسانی سرک میکشد. گاوالدا که پیشتر هم در آثارش با حساسیتی شاعرانه به روحیات شخصیتهایش پرداخته بود، در این کتاب نیز با همان ظرافت و نرمی، داستانی خلق کرده که با حداقل کلمات، حداکثر تأثیر را بر دل خواننده میگذارد.
داستان در یک آخر هفتهی سرد آغاز میشود، زمانی که کلوئه، زنی جوان و زخمخورده از خیانت و ترک شوهرش، به همراه دو دختر کوچکش به خانهی پدرشوهر سابقش، پیر، پناه میبرد. فضایی که در ابتدا سنگین، غریب و خالی از گرما به نظر میرسد، کمکم با گفتوگوی عمیق این دو جان میگیرد. در جریان این همصحبتی، پیر برای نخستینبار از گذشتهی خودش میگوید؛ از عشقی نافرجام که سالها در دل نگاه داشته، عشقی که قربانی وظیفه، ترس و تعهدهای خانوادگی شده است.
گفتوگو میان این دو شخصیت، مثل لایهلایه پوست کندن پیاز، آرام و بیصدا پیش میرود. اما همین آرامش، رنجها و حسرتهایی را بیرون میکشد که شاید هر خوانندهای، در گوشهای از زندگیاش با آنها روبهرو شده باشد. گاوالدا عشق را نه در قالب رؤیاهای بینقص و داستانهای پریان، که در متن زندگی روزمره، در انتخابهای دشوار و دلبهدریا زدنهای بینتیجه، معنا میکند.
ترجمهی ناهید فروغان همپای نویسنده، با حفظ لطافت زبان اصلی، خوانندهی فارسیزبان را با روح شخصیتها همراه میکند. انتخاب واژگان، لحن صمیمی و روایت روان ترجمه، کمک میکند تا خواننده حس نکند کتابی ترجمهشده در دست دارد، بلکه گویی خود مستقیماً مخاطب درد دلهای پیر و کلوئه است.
«دوستش داشتم» قصهی عشق است، اما نه عشقی خوشپایان. قصهی آدمهایی است که گاهی فقط میتوانند دوست بدارند، بیآنکه به دست بیاورند. قصهی آنهایی که میان «آنچه باید» و «آنچه دل میخواهد» گیر کردهاند.
این کتاب را به کسانی پیشنهاد میکنیم که دنبال یک داستان آرام، ولی عمیقاند؛ کسانی که دوست دارند با شخصیتها همراه شوند، به حرفهای ناگفته گوش دهند و در دل روابط خاموش انسانی، ردّی از حقیقت پیدا کنند.
به همهی کسانی که تجربهی عشق، فراق، یا انتخابهای سخت در زندگی داشتهاند. به خوانندگانی که با داستانهای ساده اما تکاندهنده ارتباط برقرار میکنند و در دل گفتوگوهای خاموش، حقیقت زندگی را جستوجو میکنند.
دست در دست هم پاریس را زیر پا گذاشتیم از تروکادرو تا جزیره ی سیته در امتداد رود سن رفتیم.
عصر فوق العاده ای بود هوا گرم بود و نور ملایم
خورشید خیال غروب کردن نداشت.
مثل دو توریست بودیم بی خیال شگفت زده کت ها روی شانه و انگشتها گره خورده در یکدیگر شهرم را دوباره کشف میکردم همه چیز رنگی از خیال داشت.
نه این زندگی زندگی واقعی بود و نه آنجا پاریس واقعی تازه فهمیده بودم خوشبخت که باشی زندگی چه حال و هوایی دارد...
نظرات