شخصیت اول این داستان دختری است که از شش سالگی با بیرحمی عریان این دنیا روبهرو میشود و سرنوشتش برای همیشه تغییر میکند؛ اما هیچکس انتهای این مسیر را نمیداند و نمیتواند حکمی قطعی دربارۀ آن صادر کند. در کتاب «ماهی طلا» داستانی شاعرانه از فراز و نشیبهای بیپایانِ خودِ زندگی را میخوانیم که آدمها را به هر جهتی که میخواهد میکشاند؛ گاهی میتوانیم آنها را قربانی صدا کنیم و گاهی هم آنها را خوششانس بنامیم، اما در نهایت با تمام این بیعدالتیهای اتفاقی، انتخاب و جسارت انسانهاست که به زندگی آنها معنا میدهد. لیلا همان ماهی طلایی داستان، همان دختر آفریقایی است که وقتی در کودکی او را میدزدند، کتک میزنند و به فاحشهخانه میفروشند، مانند این است که از لانه ربوده شده و پس از آزار و اذیت فراوان، در اقیانوس بیکران یکه و تنها رها شده است. او که تا چهارده سالگی تحت پرورش بیمارگونه و آزارگری بیامان فاحشهها رشد کرده، پس از سالها این فرصت را پیدا میکند که از این دنیای محدود و ناچیز پا را فراتر بگذارد و به دنبال رویایش برود؛ به دنبال جایی و در کنار آدمهایی که ارزش حقیقی او را درک کنند. «ژان مری گوستاو لوکلزیو» که عمدۀ آثار کارنامهاش مملو از تقلا برای صلح و انساندوستی است، تا حد زیادی به واسطۀ همین کتاب باعث شد تا در سال 2008 جایزۀ نوبل ادبی را از آن خود کند. او بنی آدم را اعضای یکدیگر میبیند که نیاز به مهربانی و دلسوزی نسبت به یکدیگر دارند و تنها از این راه است که میتوانند طعم خوشبختی را بچشند. ماهی طلا داستانی با توصیفات شاعرانه، تنشهای دراماتیک و روایتگری روان اما پرشوری است که دست را برای خلق آیندهای بهتر در جهان شخصیتش باز میگذارد؛ آیندهای که او را از فاحشهخانهای در مراکش به حاشیۀ زندگی زاغهنشینان اسپانیایی میکشاند، برای او گردشی پر از تجربههای عجیب در فرانسه رقم میزند و در انتها به آمریکا میکشاند، جایی که لیلا در آن به دنبال محقق کردن رویای همیشگیاش، یعنی خوانندگی جاز میگردد.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«تا ساعت نُه یا ده میخوابیدم. گاهی خانم بیدارم میکرد. پرده را کنار میزد و نور خورشید میسُرید لای پلکهام. از پنجره تاک قرمز را میدیدم. جیکجیک گنجشکها را میشنیدم. برای اینکه لحظۀ بلند شدنم را به تأخیر بیندازم، همانطور گولّه توی تختخواب میماندم و خانم لبۀ تخت مینشست. با کف دست گونهام را نوازش میکرد، مثل این که گربۀ کوچکی بودم. صدای نوازشگری داشت. با کلمات شیرینی با من حرف میزد، اینها در نظرم رویا بود. میگفت: «عزیزم تکان نخور. همینطوری اینجا بمان، اینجا خانۀ خودت است، میخواهم راحت باشی، تو دختر کوچولوی منی، همانی هستی که منتظرش بودم. بگذار حامیات باشم، با بودن من تو دیگر از هیچچیز نمیترسی، خوب ازت مواظبت میکنم، تو دختر منی، بچۀ کوچولوی من...» مرتب زیـر گوشم، کلماتی از این قبیل نجوا میکرد، با صدای دورگۀ خیلی بم و شیرین. دست گرم و خشکش روی صورتم میلغزید و موهایم را در پشت گردن نوازش میکرد و انگشتهاش حلقههای مویم را از هم باز میکرد. نمیدانستم خوشم میآید یا نه. عجیب بود، رؤیایی بود که کش میآمد. خیال میکردم روی ابرها شناورم. میلرزیدم، احساس میکردم امواجی از پشتم عبور میکند و از شکمم بالا میرود و همۀ اینها را با تمام رگ و پیام احساس میکردم؛ از پاها تا دستهایم، و نمیتوانستم جُنب بخورم. بعد دوباره میخوابیدم و وقتی چشمهایم را باز میکردم، لنگ ظهر بود و خانم رفته بود سرکار. بلند میشدم، به حمام میرفتم و مدت زیادی زیر دوش میماندم تا حسابی بیدار و سرحال شوم.»
نظرات