کتاب امسال قبول میشویم نوشته آزاده فرزامنیا و منتشرشده توسط نشر راه یار، روایتی صمیمی و مستند از زندگی بانو عفت نجیب ضیا، یکی از زنان مبارز انقلاب اسلامی در مشهد و مادر شهیده الهه زینالپور است؛ زنی که در عین ایفای نقش مادری و پرستاری، به یکی از چهرههای مؤثر انقلاب در مشهد بدل شد. این کتاب، پرده از بخشی از تاریخ انقلاب اسلامی برمیدارد که کمتر مورد توجه قرار گرفته: تاریخ زنانه انقلاب.
زنان در جریان انقلاب اسلامی نه تنها همراه و پشتیبان مردان مبارز بودند، بلکه خود نیز در صف اول فعالیتهای فرهنگی، سیاسی، پرستاری، سازماندهی و حتی مبارزه خیابانی حضور داشتند. اما اغلب، سهم آنان یا به شکل حاشیهای و گذرا روایت شده، یا در لابلای خاطرات مردان گم شده است. روایتهایی از زنانی که همسر و مادر بودند، اما در عین حال نقش کلیدی در هدایت خانواده به سمت ارزشهای انقلابی داشتند؛ زنانی که هم سنگر بودند و هم سازنده.
کتاب «امسال قبول میشویم» دقیقاً در همین نقطه ایستاده؛ تلاشی برای پر کردن شکاف بزرگی که میان حافظه تاریخی مردم و نقش واقعی زنان در انقلاب وجود دارد. عفت نجیب ضیا نه فقط به عنوان یک شخصیت منفرد، بلکه به عنوان نمایندهای از زن تراز انقلاب معرفی میشود؛ زنی که با قدرت، تدبیر، ایمان و عمل، میان وظایف خانوادگی و مسئولیتهای اجتماعی توازن برقرار کرده و در سختترین شرایط، ایستادگی را معنا کرده است.
این کتاب، نه صرفاً روایتی تاریخی، بلکه سندی اجتماعی است از اینکه چگونه میتوان زن بود، مادر بود، مبارز بود و الگویی شد برای نسل امروز. در روزگاری که زنان و دختران با تعارض نقشها مواجهاند، بازخوانی چنین الگوهایی میتواند راهی تازه بگشاید. این اثر، همچنین بستر مناسبی برای فهم تفاوتهای معنایی میان زنِ مورد نظر تمدن غرب و زنِ تراز انقلاب اسلامی فراهم میکند. از این جهت، مطالعه کتاب «امسال قبول میشویم» فقط خواندن یک زندگینامه نیست، بلکه تلاشی است برای بازگرداندن بخش مغفولماندهای از تاریخ انقلاب به صحنه آگاهی عمومی.
این کتاب را به علاقهمندان تاریخ انقلاب اسلامی، بهویژه آنان که به شناخت نقش زنان در این عرصه علاقه دارند، پیشنهاد میکنیم. برای دختران و زنان جوانی که به دنبال الگویی واقعی و ملموس از زن مسلمان فعال و مؤثر هستند نیز بسیار الهامبخش است. پژوهشگران حوزه زنان و مطالعات اجتماعی نیز میتوانند بهره فراوانی از این روایت مستند ببرند.
هر وقت از راهپیمایی برمیگشتم الهه نگاه خاصی به من می انداخت.
بعد میزد به خنده و میگفت: «مامان باز که برگشتی چرا شهید نشدی؟!»
خودم هم خنده ام میگرفت میگفتم آدم خودش رو که نمیتونه شهید کنه. ما می ریم.... حالا هر چی خدا بخواد.
از وقتی فهمیده بود بعضی خانم ها با بچه های کوچکشان می آیند، هر بار که میخواستم بروم راهپیمایی کیف و جیبهای لباسم را پر از آجیل و شکلات و خرما میکرد و میگفت: «مامان تو که من رو نمیبری راهپیمایی اینها رو بگیر که اگه توی راهپیمایی بچه ها گرسنه شون شد بدی بهشون بخورن.»
نظرات