کتاب همین حوالی اثر جومپا لاهیری، با ترجمهای شاعرانه از راضیه خشنود و توسط نشر ماهی منتشر شده است. این اثر، همچون دیگر آثار لاهیری، در دنیایی ساده و مینیمالیستی، به پیچیدگیهای درونی انسانها و زندگیهای روزمرهشان میپردازد. در این مجموعه داستان کوتاه، لاهیری بهجای خلق داستانهایی پر از هیجانهای بیرونی، ما را به دنیای درونی شخصیتهایش میبرد، جایی که در آن، لحظههای کوچک و به ظاهر بیاهمیت زندگی معنای عمیقی پیدا میکنند.
در این کتاب، لاهیری داستان یک زن بینام را روایت میکند که در خیابانهای شهری بیزمان و بیمکان قدم میزند. زن داستان در میان جمع است اما همیشه در دل خود احساس تنهایی میکند. او در جستوجوی معنای زندگی، در پی شناخت خودش و روابط انسانی است. این داستانها با روایتی آرام و تأملبرانگیز، به مفاهیمی چون هویت، تعلق، گمگشتگی و جستوجوی معنا پرداختهاند. لاهیری در این کتاب بهطور خاص به رابطه پیچیده انسان با دنیای اطرافش، بهویژه در موقعیتهای فرهنگی و جغرافیایی متفاوت، میپردازد. این جستوجو برای پیدا کردن مکان و هویت در دنیای مدرن و پرشتاب، موضوعی است که لاهیری در دل هر داستان به زیبایی بازتاب میدهد.
ترجمه راضیه خشنود در این اثر، بهخوبی توانسته است روح لاهیری را در زبان فارسی به تصویر بکشد. او با استفاده از کلماتی ساده و در عین حال دقیق، عمق احساسات و تفکرات شخصیتها را بهخوبی منتقل کرده است. این ترجمه، فضای آرام و شاعرانهای را به کتاب بخشیده است که خواننده فارسیزبان را بهطور کامل درگیر میکند.
همین حوالی کتابی است که در آن، داستانها نه با پیچشهای داستانی، بلکه با تأمل در لحظات روزمره و ساده زندگی پیش میروند. لاهیری در این اثر دعوت میکند تا ما به درون خود نگاه کنیم و در لحظات کوچک و کماهمیت زندگی، به عمق معنا پی ببریم. این کتاب برای کسانی است که به دنبال تجربهای عمیق و تأملبرانگیز در دنیای داستانهای کوتاه هستند.
این کتاب را به علاقهمندان به ادبیات معاصر و داستانهای کوتاه پیشنهاد میکنیم، بهویژه کسانی که در پی کشف لایههای پنهان احساسات انسانی و روابط میان افراد هستند. کسانی که از خواندن داستانهایی که در آنها درگیریهای درونی شخصیتها بیشتر از رویدادهای بیرونی است، لذت میبرند، میتوانند از این کتاب بهرهمند شوند.
بهار برایم جز عذاب چیزی ندارد عوض این که جان تازه ای به من ببخشد رمقم را می گیرد. نور تازه گیجم میکند طبیعت خشن مرا از پا می اندازد و هوای سنگین از گرده ی درختان چشمهایم را می آزارد قرص ضد حساسیتی که صبح ها میخورم خواب آور است. منگ میشوم و نمیتوانم تمرکز کنم تا ظهر دیگر آن قدر خسته شده ام که باید بروم بخوابم تمام روز عرق میریزم و شبها از سرما یخ می زنم انگار هیچ کفشی برای هوای دمدمی مزاج این وقت سال مناسب نیست.
همه ی مصیبت های زندگی ام در بهار رخ داده اند همه ی زخم های دیر پا از همین روست که از رنگ سبز درختان بیزارم از هلوهای نوبر بازار و دامن های نازک و شل و ولی که زنان محله با آمدن بهار میپوشند این چیزها برای من فقط یادآور فقدان و خیانت و سرخوردگی.اند بیزارم از این که صبح ها بیدار شوم و حس کنم به زور به جلو هلم میدهند اما امروز شنبه است و مجبور نیستم از خانه بیرون بروم می توانم بیدار شوم و در بستر بمانم بهتر از این نمی شود.
نظرات