استفاده از تمثیلهای ادبی در یک داستان، باعث برقراری ارتباط احساسی عمیقتر بین خواننده و نویسنده میشود؛ به همین دلیل است که در قصههایهای مشهور افسانهای که ماندگار شدهاند بیشترین حجم تمثیل و استعاره را میبینیم. در داستانهای معاصر هم این تکنیکها همان اثر را دارند و کتاب «مروارید» یکی از همین آثار است. این کتاب را «جان اشتاین بک»، نویسندۀ نامدار و صاحبسبک آمریکایی نوشته، که با بردن جایزه نوبل برای کتاب «خوشههای خشم» در سطح بینالمللی اعتبار بالایی کسب کرد. در کتاب مروارید نیز ردپای همان سبک داستاننویسی را میبینیم؛ منتها در فضایی جدید و با نگاهی نو. مرواریدِ بسیار بزرگ و عجیبی که توسط یک مکزیکی سرخپوست به نام «کینو» در ته رودخانه پیدا میشود، هستۀ مرکزی داستان و پیامی است که نویسنده میخواهد به مخاطب برساند؛ نمادی از جذابیتهای زندگی مادی که خصوصاً در فرهنگ سرمایهداری به شکل فزایندهای همۀ ابعاد زندگی انسان را گرفته و او را به موجودی حریص و سیریناپذیر تبدیل کرده است. همسر کینو از همان ابتدا احساس خوبی نسبت به مروارید ندارد و از او میخواهد زودتر آن را از زندگیشان خارج کنند، اما کینو بدون اینکه خودش بفهمد تمام توجه و تلاشش را معطوف به مروارید میکند. همان شب، بعد از جشنی که اهالی دهکده به مناسبت این خوششانسی برای او میگیرند، کشیش به خانۀ کینو میآید و اظهار دوستی میکند. بعد پزشک پیش او میآید و با او خوش و بش میکند؛ درحالی که همان روز بخاطر بیپولی آنها، از معاینه و درمان پسر کینو خودداری کرده بود. بعد از اینکه نیمهشب یک دزد تلاش میکند مروارید را بدزدد، کینو و خانوادهاش به پایتخت میروند تا مروارید را آب کنند؛ اما کشیش دهکده به همراه پزشک برای تصاحب این جواهر گرانبها نقشه کشیدهاند.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«کینو یکدنده و سرسخت شده بود. خزیدن مرگ، محاصرۀ گرگها و بالبال زدن لاشخورها را بالای سرش حس میکرد. پلیدی را که در اطرافش دلمه بسته بود حس میکرد اما برای دفاع از خود درمانده بود. آهنگ شوم را در گوشهایش میشنید اما مروارید چنان روی روکش مخمل برق میزد که خریدار قادر نبود چشم از آن برگیرد. جمعیت جلوی در جنبید و کوچه داد تا خریداران مروارید وارد مغازه شوند. حالا همه ساکت بودند، چون میترسیدند که کلمهای نشنوند و ادا و حالتی را نبینند. کینو، هم ساکت بود و هم هوشیار. ناگهان حس کرد که کسی پشت لباسش را میکشد. برگشت و در چشمان خوانا نگاه کرد. بعد دوباره رویش را برگرداند؛ جان تازهای گرفته بود. خریداران مروارید نه به هم دیگر نگاه کردند و نه به مروارید. مردِ پشت دخل گفت: «من روی این مروارید قیمت گذاشتم. این آقا میگوید قیمت منصفانه نیست. شما نگاهی به این مروارید بیندازید، این را میگویم، بعدش قیمت بگذارید.»»
نظرات