«مالکوم بنیستر» وکیل سیاهپوست آمریکایی است که در یک معاملۀ بهظاهر قانونی، پایش به پروندهای با حضور اعضای دولتی باز میشود. خانهای دورافتاده در منطقهای جنگلی که توسط یک فرد لابیگر خریدار شده بود، به عنوان محلی برای سناتورهای فاسد و برگزاری مهمانیهای غیراخلاقی و غیرقانونی استفاده میشود. این مسئله ناخواسته پای بنیستر را نیز به این ماجرا باز میکند و زندگی او را بههم میریزد. علیرغم تمام تلاشهایی که به عنوان وکیل برای تبرئۀ خودش انجام میدهد، «افبیآی» او را به ده سال زندان محکوم میکند. مالکوم که پروانۀ وکالتش را از دست داده، همسرش از او جدا شده و از دیدن پسرش هم محروم است، با کینهای که از افبیآی و دولت به دل دارد، موقعیتی برای انتقام پیدا میکند. این اتفاق فرصتی را به دست میدهد تا مالکوم با وعدۀ اطلاعات حیاتی دربارۀ پروندۀ قتل قاضی فاسدی که به تازگی کشته شده، از دولت تقاضای آزادی و برنامۀ حفاظت از شاهد کند. مالکوم به افبیآی میگوید که یکی از همسلولیهایش، فردی به نام «کویین» قاتل قاضی «فاوست» بوده است؛ چرا که فاوست از او 500 هزار دلار پول گرفته اما بعد به او پشت پا زده است. با این بهانه، مالکوم که به کمک دولت با هویت جدید، چهرۀ جدید و نام جدیدی زندگی در خارج از زندان را شروع کرده، یک کمپانی فیلمسازی پوشالی تأسیس میکند. او با دیدن یکی دیگر از دوستانش از دوران زندان، شخصی به نام «ناتان»، از او میخواهد که در مستندی بازی کند که در دست ساخت است و قرار است دست افبیآی، پلیس مبارزه با مواد مخدر و دستهای پشتپردۀ آنها را رو کند. ناتان میپذیرد، اما هواپیمای شخصی آنها بهجای فلوریدا به سمت جاماییکا میرود؛ جایی که ناتان با پاپوشی که مالکوم برایش دوخته، به جرم قاچاق مواد و اسلحه، در بین اکثریت سیاهپوست این زندان، حبس میشود. حالا افبیآی به دنبال قاتل، ناتان به دنبال آزادی، کویین به دنبال حقیقت و مالکوم به دنبال انتقام میگردد؛ اما در پایان داستان هیچچیز آنطور که انتظار داریم پیش نخواهد رفت. «جان گریشام» با نوشتن این کتاب توانست هفتهها در صدر لیست پرفروشترینهای نیویورک تایمز مقام اول را حفظ کند و داستانی سرگرمکننده و ماندگار را از خود بهجا بگذارد.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«سه ماه از جراحیام گذشته است و من به شدت عصبیام. باندهای صورتم را برداشتهاند و سوزش و خارش زخمهایم از بین رفته ولی ورم صورتم انگار قرار نیست از بین برود. روزی صدبار به آینه نگاه میکنم. دلم میخواهد زودتر خوب شوم. منتظرم بالاخره چهرۀ واقعی مکس بالدوین پیدا شود. تیم جراحی مرتب به دیدنم میآیند ببینند چه شکلی شدهام. از دستشان خسته شدهام. نمیتوانم چیزی بخورم. نمیتوانم چیزی بجوم یا قورت بدهم. بیش از پنج دقیقه نمیتوانم راه بروم. بیشتر اوقات روی ویلچر مینشینم. حرکتهایم باید حسابشده و آرام باشند وگرنه این اثر هنری که روی صورتم کار کردهاند از بین میرود. روزها را میشمرم و احساس میکنم دوباره زندانی هستم. هفتهها گذشته است و ورم و زخمهای صورتم کمکم محو میشوند. آیا ممکن است آدم عاشق زنی شود، بدون اینکه حتی یک بار او را لمس کرده باشد؟ خودم را متقاعد میکنم که جواب این سؤال مثبت است. اسمش «ونسا یانگ» است. در یک صبح شنبۀ سرد زمستانی در اتاق ملاقات فراستبرگ او را ملاقات کردم؛ در واقع ملاقات که نه، بهتر است بگویم برای اولینبار او را دیدم که به ملاقات برادرش آمده بود. برادرش را میشناختم و از او خوشم میآمد. بعد از آن هم چند بار او را دیدم، چندبار برایش نامه نوشتم و چند تا از نامههایم را جواب داد. به شکلی دردناک برایم مشخص شد که علاقهام به او یکطرفه است.»
نظرات