جلد ششم از مجموعه هشت جلدی قصههای شیرین دلستان و گلستان با عنوان دفترچه رمز و به قلم محمد حمزهزاده کودکان و نوجوانان را سوار بر ماشین واژهها به روزگار کهن ایران میبرد و در میانه افسانهها و داستانسراییهای گذشتگان لذتی چشیدنی را تصویر میکند. دلستان روستایی است در پای «بلند کوه» که مردمان با صفایش از خاک خوب سرزمینشان کوزه میسازند. آوازه کوزههایشان دروازههای هفت شهر را پشت سر گذاشته و روزی بسیاری را برای آنها به ارمغان آوردهاست. مردم گلستان هم از نعمتهای پشت «بلند کوه» روزی میخورند. از آب چشمههای روستای گلستان گلهایی میروید که به خوبی مردمانش. غصهها و قصههای مردم دلستان و گلستان شنیدن دارد.
هر جلد این مجموعه از چند داستان کوتاه تشکیل شدهاست که با تصویرگری ساده و جذابی سعی در انتقال یک مفهوم اخلاقی، تربیتی یا معنوی دارد. اگرچه این داستانها برگرفته از اساطیر و داستانهای کهن مشرق زمین هستند، اما صرفا بازنویسی گذشتگان نمیباشند. به علاوه کوتاه بودن داستانها مطالعه آنها را برای نوجوان ساده میکند.
داستانخوانی فوایدی بسیاری برای کودکان و نوجوانان دارد. مثل: تقویت قدرت بیان عواطف و احساسات، تحریک قوه خلاقیت، تقویت اعتماد به نفس و . . . . جدای از این موارد داستانهای دلستان و گلستان حامل فرهنگ ایرانی-اسلامی هستند که در بستر کلمات بر ذهن خواننده حک میشوند.
این مجموعه انتخاب درستی برای پر کردن اوقات فراغت کودکان و نوجوانان است. همچنین در جمعخوانی و اجرای نمایشها میتوان از این مجموعه بهره برد.
قباد در آن سرما عرق کردهبود. در دلش گفت: «یا امام رضا!» آرزوهای قباد را موجودی به ریزی موریانه داشت به هم میریخت.
جهانگیر داد زد: موریانه نیست مورچه بالدار است.
قباد، نفسی را که نمی دانست از کی حبس کرده بود، رها کرد.
حکیم گفت: «صلوات بفرستید.»
قباد با صدای بلند گفت همان طور که گفتم قیمت را کمتر می کنم! قابل شما را ندارد.
چند روز بعد نردبانهای قباد یکی بعد از دیگری آماده شد. به دیوار هر ساختمان دلستان یک نردبان تکیه داده شدهبود. هر کسی هرچه میتوانست پرداخت کرد و قباد راضی بود و به این فکر میکرد که چه طور چند مورچه بالدار نجاتش دادند. شب یلدا مردم به مسجد رفتند و برای بارش برف دعا کردند و به خانههایشان برگشتند از هر خانهای صدای دورهمی مردم و بگو و بخند میآمد. قباد مهمان آقا نبات بود. آخر شب آقا نبات به جمال گفت: «امشب اسب آقا قباد را در جای محفوظی ببند که زیر برف نماند.
قباد آسمان را نگاه کرد؛ پرستاره بود و خبری از ابر نبود. با خودش گفت: «آقانبات از کدام برف حرف میزند؟ از این هوا که بوی برف نمیآید.»
سحر، قباد با صدای الله اکبر آقانبات از خواب بیدار شد. سوز سرما را از سمت پنجره حس کرد بلند شد و . . .
نظرات