کتاب داستان پداگوژیکی اثر آنتوان سیمونوویچ ماکارنکو و ترجمه نیره توکلی از نشر نیلوفر، روایتی زنده و مستند از یکی از شاخصترین تجربههای تربیتی قرن بیستم است. این اثر که بر پایه فعالیتهای ماکارنکو در مؤسسه اصلاحی-تربیتی گورکی در حوالی پولتاوا تدوین شده، نشان میدهد چگونه میتوان از دل بحرانهای اجتماعی و فردی، با بهکارگیری کار گروهی، مسئولیتپذیری و نظم جمعی، انسانهایی مؤثر و سازنده ساخت. ماکارنکو، با تکیه بر تجربیات عملی و چشمانداز علمی خود، به جای تئوریهای انتزاعی، از زندگی روزمره نوجوانان طردشده مدد میجوید و فرآیند تحول شخصیت آنان را در قالب یک داستان پداگوژیک تصویر میکند.
کتاب داستان پداگوژیکی، روایتی مستند از تجربهای بیسابقه در حوزهی آموزش و تربیت نوجوانان بزهکار است. این اثر حاصل سالها تلاش تربیتی ماکارنکو در مستعمرهی آموزشی نوجوانان مجرم در نزدیکی شهر پولتاوا در اوکراین است؛ جایی که او از سال 1920 تا 1928 مسئولیت آن را بر عهده داشت.
کتاب با زبانی ساده و در قالبی داستانی نوشته شده، اما در دل خود مباحثی عمیق و چندلایه در حوزههای تعلیم و تربیت، جامعهشناسی، روانشناسی و مدیریت دارد. ماکارنکو با نگاهی نو به مسئلهی آموزش، بر این باور است که تربیت انسان تنها با نصیحت، تنبیه یا محبت افراطی میسر نمیشود؛ بلکه نیازمند سازوکارهایی دقیق، ساختاریافته و هدفمند است. او بهجای تکیه بر روشهای سنتی، شیوهای جمعمحور و مبتنی بر مسئولیتپذیری و کار گروهی را پی میگیرد و با بهرهگیری از انضباط، اعتماد متقابل و استقلال فردی، تلاش میکند شخصیت نوجوانان را از نو شکل دهد.
نکتهی قابلتوجه در این کتاب، تأکید ماکارنکو بر تلفیق احترام با اقتدار است. او با حفظ مرزهای روشن بین مربی و نوجوان، بهدور از هرگونه عاطفهگرایی افراطی، موفق میشود محیطی بسازد که نوجوانان در آن نهتنها دچار انفعال یا سرکشی نمیشوند، بلکه احساس هویت، توانایی و امید در آنها زنده میشود.
ماکارنکو در این کتاب، تنها به بیان خاطرات شخصی خود نمیپردازد، بلکه شیوهای را عرضه میکند که بعدها بهعنوان الگویی موفق در تربیت نوجوانان، بهویژه در شرایط بحرانی، مورد توجه برخی مدیران در حوزههای کسبوکار و آموزش قرار گرفت. با این حال، این روش نوآورانه مورد پذیرش دستگاه رسمی آموزش شوروی قرار نگرفت و در نهایت در سال 1928، ماکارنکو از ادارهی مستعمره کنار گذاشته شد و این تجربه تربیتی به پایان رسید.
از منظر تاریخی نیز داستان پداگوژیکی اهمیت زیادی دارد؛ چرا که تصویری روشن از وضعیت اجتماعی و فرهنگی روسیه پس از انقلاب 1917 ارائه میدهد. خواننده در خلال روایت، با وضعیت نابسامان نوجوانان بیسرپرست، بحرانهای اخلاقی جامعه، و همچنین تضادهای فکری و نهادی در نظام آموزش شوروی آشنا میشود.
این کتاب نهفقط برای معلمان و مربیان، بلکه برای تمام علاقهمندان به مباحث تربیتی و تحولات اجتماعی، اثری خواندنی و تأملبرانگیز است. زبان روایت، هرچند ساده و روان است، اما در لایههای زیرین خود مفاهیمی پیچیده و عمیق را دنبال میکند؛ مفاهیمی که هنوز هم در نظامهای آموزشی امروز محل بحث و تأملاند.
این کتاب را به مربیان، معلمان، روانشناسان و دانشجویان علوم تربیتی پیشنهاد میکنیم که به دنبال درک عمیقتر از تربیت عملی و انسانی هستند. همچنین برای علاقهمندان به ادبیات اجتماعی و مطالعات اصلاح رفتار نوجوانان بسیار الهامبخش است. هر کسی که به تأثیر آموزش در تغییر زندگی انسانها باور دارد، از این کتاب بهره خواهد برد.
در جایی ایستادیم ابتدا نمیتوانستم صدایی را تشخیص بدهم اما کم کم از میان صداهای درهم و برهم شبانه و از میان صدای نفس نفس خودمان صدای گنگ ضربات فولاد را بر چوب تشخیص دادم. رد صدا را گرفتیم سرمان را خم کرده بودیم تا به شاخه های درختان نخورد.
شاخه های درختان جوان کاج صورتمان را خراشیدند و عینکم را از روی چشمانم به زمین انداختند و برف به سر و رویمان پاشیدند. گاهی صدای تبر قطع میشد و دیگر نمیتوانستیم جهت صدا را تشخیص بدهیم، ناچار با شکیبایی منتظر میشدیم تا دوباره صدای ضربات شروع شود. و به ناگهان صدا تکرار میشد و این بار بلندتر و نزدیکتر کوشیدیم که تا حد امکان آهسته نزدیک شویم، مبادا دزد را بترسانیم و فراری بدهیم بورون با آن هیکل سنگینش به چابکی خرس راه می رفت و پشت سرش شلاپوتین تند و سبک قدم بر می داشت. شلاپوتین دو لبه ژاکتش را به هم می چسباند تا گرمش شود. پسقراول آنها من بودم. سرانجام به مقصد رسیدیم خودمان را پشت تنه درخت کاجی پنهان کردیم. درخت بلند و ستبری را دیدیم که تنه آن می لرزید و در زیر آن هیککل کمربند بسته ای ایستاده بود گاهی با تبر چند ضربه الابختکی و ناشیانه به درخت میزد سپس قامتش را راست میکرد اطراف را می پایید و دوباره به کارش ادامه میداد اکنون در حدود پنج متر با او فاصله داشتیم بورون آماده برای شلیک سر تفنگ را بالا نگهداشت به من نگاه کرد و نفسش را در سینه حبس کرد شلاپوتین دولا دولا خودش را به کنار من رساند سرش را به شانه ام تکیه داد و زمزمه کرد.
-اجازه هست؟ وقتش رسیده؟
سرم را تکان دادم شلاپوتین با سرپنجه به آستین کت بورون زد. گلوله با صدای رعب آوری شلیک شد و در فضای جنگل طنین انداخت.
نظرات