کتاب دل سگ نوشته میخائیل بولگاکف با ترجمه مهدی غبرایی و انتشار از سوی نشر کتابسرای تندیس، روایت شورانگیز و تیزهوشانهای از مسکو پس از انقلاب اکتبر است. در این رمان کوتاه اما پرکشش، پروفسور فیلیپ فیلیپوویچ پریوبراژنسکی، جراحی نامآشنا، سگ ولگردی به نام شاریک را به آزمایشگاهی بدل میکند: پیوند غدهی هیپوفیز و بیضههای یک انسان به شاریک، او را به «شاریکوف» تبدیل میکند؛ موجودی با اندیشهای نیمهانسان و رفتارهایی بیاخلاق و آشفته.
ماجرا با طنزی گزنده پیش میرود، زیرا شاریکوف میآموزد سخن گفتن، اما اخلاق و فرهنگ انسانی را نمیپذیرد. او نمادی است از انسان نوپدید انقلابی که ظاهر عوض شده اما درونش تغییری نکرده است: خودخواه، فرصتطلب و بیفرهنگ. زندگی آرام پروفسور و دستیارش با هنجارشکنیهای او به هرجومرج کشیده میشود و پرسشهای عمیقی درباره مرزهای علم، اخلاق و مسئولیت اجتماعی مطرح میگردد.
بولگاکف با نثری طنزآلود و گاه تلخ، تصویر روشنی از تلاش برای دستکاری طبیعت بشر ارائه میدهد و نشان میدهد که دگرگونی ظاهری بیآنکه به عمق هویت انسان نفوذ کند، میتواند نتایجی فاجعهبار به بار آورد. ترجمهی روان و دقیق مهدی غبرایی، لایههای کنایهآمیز و طعنهآمیز متن را به زبان فارسی منتقل کرده و تجربهای لذتبخش و در عین حال تأملبرانگیز برای مخاطب رقم میزند. «دل سگ» نه فقط سرگرمکننده است، بلکه دعوتی است به تأمل درباره قدرت، هویت و اخلاق در دنیایی که گاه تلاش میکند با علم، هر آنچه طبیعی است را بازآفرینی کند.
این کتاب را به دوستداران ادبیات روس، داستانهای تمثیلی و طنزهای تلخ با درونمایههای اجتماعی، فلسفی و سیاسی پیشنهاد میکنیم. دل سگ برای کسانی جذاب است که از روایتهای کوتاه اما عمیق و چندلایه لذت میبرند.
وقتی میتوانید بوی گوشت را از یک کیلومتری بشنوید دیگر چرا به خودتان دردسر بدهید و خواندن یاد بگیرید؟ با این حال اگر در مسکو زندگی میکنید و اگر یک ذره مغز توی کله تان باشد، چاره ای ندارید که خواندن را یاد بگیرید - آن هم بدون رفتن به کلاس شبانه چهل هزار سگ توی مسکو هستند و شرط میبندم که یکی از آنها هم آن قدر گیج و منگ نباشد که نتواند کلمه سوسیس» را هجی کند.
شاریک از رنگها خواندن را یاد گرفته بود بیش از چهار ماه از سنش نمی گذشت که تابلوهای سبز و آبی با حروف ف.د.م.غ. م – فروشگاه های دولتی مواد غذایی مسکو - که به معنای قصابی و اغذیه فروشی بود، در سراسر مسکو ظاهر شد تکرار میکنم که به یاد گرفتن حروف احتیاجی نداشت زیرا به هر حال بوی گوشت به مشامش میرسید. یک بار اشتباه ناجوری کرد یک روز که بوی لوله اگزوز اتومبیلی بوی گوشت را تحت الشعاع قرار داده بود به مغازه ای که علامت آبی درخشان داشت پا گذاشت و به جای قصابی با فروشگاه لوازم برقی برادران پولوبیزنر در خیابان میاسنیتز کایا روبرو شد در آنجا برادران همه چیز را درباره سیم روپوش دار که گزنده تر از شلاق درشکه چیهاست یادش دادند.
این واقعه ی فراموش نشدنی را باید سرآغاز تعلیم شاریک دانست. در همین پیاده رو بود که شاریک شروع کرد به تشخیص دادن اینکه «آبی» همیشه به معنای «قصابی نیست و در حالی که دم دردناک و سوزان خود را لای پاهایش گرفته بود و زوزه میکشید به خاطر آورد که در هر قصابی اولین حرف سمت چپ همیشه طلایی یا قهوه ای سر کج و مثل سورتمه است.
نظرات