کتاب مرشد و مارگریتا، اثر درخشان میخائیل بولگاکف، با ترجمه بهمن فرزانه و انتشار توسط انتشارات امیرکبیر، یکی از مهمترین و تأثیرگذارترین رمانهای قرن بیستم در ادبیات روسیه است. این شاهکار، آمیزهای از طنز تلخ، واقعگرایی جادویی و نقدی جسورانه بر فضای خفقانآور اتحاد جماهیر شوروی در دوران استالین است. بولگاکف نگارش این رمان را در سال ۱۹۲۸ آغاز کرد، اما دو سال بعد، در ناامیدی از سانسور و سرکوبهای سیاسی، نسخه اولیه آن را به آتش کشید. بااینحال، او نتوانست از این اثر فاصله بگیرد و بارها بازنویسیاش کرد تا اینکه در سال ۱۹۴۰، چهار هفته پیش از مرگش، کار بر روی نسخه نهایی را با کمک همسرش ادامه داد. بااینحال، رمان در زمان استالین اجازه انتشار نیافت و سرانجام در سال ۱۹۶۵، با سانسور بخشهایی، در تیراژی محدود چاپ شد. استقبال از کتاب چنان گسترده بود که تمامی نسخهها در یک شب به فروش رفت و در بازار سیاه با قیمتی صد برابر ارزش واقعیاش دست به دست شد.
داستان، در سه خط روایی درهمتنیده پیش میرود: ورود شیطان در قالب والاند و همراهان عجیبش، ازجمله گربهای سخنگو به نام بهموت، به مسکو؛ داستان عاشقانهی استاد (نویسندهای تحت تعقیب) و مارگریتا که برای نجات معشوقش معاملهای با شیطان میکند؛ و درنهایت، روایتی نو از ماجرای محاکمهی عیسی مسیح توسط پونتیوس پیلاطس. بولگاکف با مهارت، این خطوط داستانی را به هم پیوند میزند تا تصویری از استبداد، بیعدالتی و فساد نظام سیاسی شوروی ارائه دهد. در این میان، طنز گزنده و عناصر فانتزی، قدرت رمان را دوچندان کرده و آن را به اثری منحصربهفرد تبدیل کردهاند.
مرشد و مارگریتا تنها یک روایت سیاسی نیست؛ بلکه داستانی است از عشق، ایمان و قدرت تغییرناپذیر هنر. مارگریتا که با قلبی سرشار از عشق، دست به اقدامی جسورانه برای نجات معشوقش میزند، یکی از ماندگارترین شخصیتهای ادبیات جهان است. روایت بولگاکف نهتنها نگاهی تیزبینانه به استبداد دارد، بلکه به قدرت نجاتبخش عشق و هنر نیز ایمان دارد. در این میان، شیطان، که در بسیاری از آثار ادبی تصویری شرور و منفور دارد، در این کتاب، بهگونهای متفاوت به تصویر کشیده شده است؛ موجودی که فساد و زشتیهای انسانی را آشکار میکند، نه آنکه خود منبع شرارت باشد.
رمان مرشد و مارگریتا به دلیل روایت چندلایه، نقد اجتماعی عمیق و سبک منحصربهفردش، توجه بسیاری از نویسندگان و منتقدان را به خود جلب کرده است. ولادیمیر ناباکوف از «شکوه جادویی» آن سخن گفته و الکساندر سولژنیتسین آن را اثری ضروری در مقاومت علیه حکومتهای توتالیتر دانسته است. این اثر، که ترکیبی استادانه از واقعیت، اسطوره و فانتزی است، همچنان الهامبخش بسیاری از نویسندگان و هنرمندان در سراسر جهان باقی مانده است.
این کتاب برای کسانی که به ادبیات سوررئالیستی، فلسفه و نقد اجتماعی علاقه دارند، ایدهآل است. همچنین کسانی که به داستانهای عاشقانه و رمزآلود با رویکردهای چندلایه و هنری جذب میشوند، از آن لذت خواهند برد.
طرف های ساعت یازده و نیم صبح، یعنی درست در لحظه ای که استیبا در یالتا از هوش رفت ایوان نیکلایویچ بیزدومنی پس از خوابی عمیق و طولانی به هوش آمد برای مدتی سعی کرد بفهمد چطور به آن اتاق ناشناس آمده است که دیوارهایش سفید بود، یک میز کنار تخت فلزی براق و عجیب و کرکره های سفیدی که از لابه لای آن گاه گاه درخشش خورشید دیده می شد.
ایوان سرش را تکان داد مطمئن شد که درد نمیکند و به خاطر آورد که در بیمارستان است. پس از آن مرگ برلیوز را به خاطر آورد، ولی اکنون دیگر آن چنان از یادآوری آن ناراحت نشد پس از یک خواب عمیق، آرام شده بود و مغزش بهتر کار میکرد. مدتی در آن تختخواب تمیز و نرم بی حرکت باقی ماند و بعد متوجه شد که در نزدیکی اش زنگی وجود دارد. به عادت همیشگی خود بدون اینکه لزومی داشته باشد به هر چیزی دست می زد ایوان دکمه زنگ را فشار داد. انتظار داشت که صدای زنگی بلند شده و یک نفر پیدایش شود، ولی حادثه ای به کلی متفاوت اتفاق افتاد. در پایین تخت او لیوانی پدیدار شد که رویش نوشته شده بود نوشیدنی». پس از چند لحظه ، لیوان شروع کرد به دور خود چرخیدن و کلمه «پرستار» روی آن پدیدار شد. واضح است که این لیوان عجیب و غریب تا چه حد باعث حیرت ایوان شده بود. عاقبت کلمه «پرستار» جای خود را به «دکتر» را صدا کنید داد.
نظرات