کتاب کلاه پوستی نوشته ولادیمیر واینوویچ، نویسنده نامآشنای روس، داستانی است کوتاه اما پرکشش، که با زبانی طنزآلود و نیشدار، پرده از مناسبات پیچیده و گاه پوچ جامعه شوروی برمیدارد. واینوویچ در این اثر، با نگاهی دقیق و طنزی گزنده، ساختار بوروکراتیک و سلسلهمراتب ظاهری حاکم بر نهادهای فرهنگی شوروی را به نقد میکشد؛ ساختاری که در آن، جایگاه انسان نه بر اساس شایستگی واقعی، بلکه بر اساس ظاهر و نشانههای نمادین سنجیده میشود.
شخصیت اصلی رمان، یفیم راخلین، نویسندهای وفادار و بیحاشیه است که سالها در مسیر رسمی و مورد تأیید نظام قلم زده. او در انتظار دریافت کلاه پوستیای از جنس مرغوب قرهقُل است؛ نمادی از تأیید رسمی و منزلت اجتماعی. اما به جای آن، کلاه پوست گربه نر نصیبش میشود؛ نشانهای که او را ناگهان با واقعیت جایگاه حقیقیاش در ساختار قدرت مواجه میکند. این اتفاق کوچک، آغاز سیر فروپاشی باورها و خودفریبیهای اوست. واینوویچ بهزیبایی نشان میدهد چگونه انسان، حتی در اوج وفاداری به یک نظام، میتواند ناگهان از چشم آن نظام بیفتد.
زبان رمان سرراست است اما سرشار از ظرافتهای طنز، شخصیتپردازیها دقیقاند و دیالوگها هوشمندانه. در دل این طنز تلخ، خواننده با مفاهیم جدیتری چون عدالت، کرامت انسانی، ارزش واقعی انسان و هویت درگیر میشود. «کلاه پوستی» با نگاهی انسانی، شخصیتها را به جای آنکه له کند، در برابر ضعفهایشان عریان میکند و فرصتی برای تأمل به آنها و خواننده میدهد.
ترجمه روان و خوشخوان بیژن اشتری، که این اثر را برای نشر ثالث به فارسی برگردانده، بهخوبی لحن و فضای خاص اثر را منتقل کرده و خواننده را در همان حالوهوای انتقادی و طنزآمیز نویسنده قرار میدهد.
اگر به ادبیات انتقادی، روایتهای نمادین، طنزهای سیاسی و داستانهایی علاقهمند هستید که از دل یک واقعه کوچک به مفاهیم عمیق انسانی و اجتماعی میرسند، این رمان برای شماست. مخاطب آن کسانیاند که علاوه بر لذت بردن از داستان، میخواهند به تأملی جدی درباره انسان و جایگاهش در نظامهای اقتدارگرا برسند.
اما سمیون زیمرمان جفاکار به رغم عوض کردن نام پسرش یواشکی مشغول برنامه ریزی بود تا ضربه به مراتب مهلکتری به مادرزن روس تبارش کوکوشا، وارد کند. روزی ناتاشا به خانه پدر و مادرش آمد و گفت که او و شوهرش سمیون تصمیم گرفته اند به سرزمین آبا و اجدادیشان اسرائیل مهاجرت کنند. طبق مقررات شوروی فردی که قصد مهاجرت به اسرائیل داشت باید تأییدیه ای از اقوام نزدیکش ارائه می کرد مبنی بر این که آنها هیچ ادعای مالی ای در مورد او ندارند. ناتاشا از پدر و مادرش خواست که این تأییدیه را به او بدهند. کوکوشا از شنیدن خبر مهاجرت قریب الوقوع دخترش به اسرائیل وحشت کرد. او به ناتاشا التماس کرد که سر عقل بیاید آن زیمرمان لعنتی را ترک کند و به بچه نوزادش فکر کند. کوکوشا همه فداکاریهایی را که به عنوان مادر برای دخترش کرده بود یک به یک برای او شمرد و از حلیم های جو و روغنهای ماهی ای گفت که بارها در کودکی به او خورانده بود تا دچار کمبود ویتامین نشود. به او یادآوری کرد که رژیم شوروی امکان تحصیل در رشته فوق لیسانس را به او داده است. به او گفت کامسومول نقش بزرگی در پرورش و تربیت او ایفا کرده است. به او گفت زندگی در یک جامعه کاپیتالیستی مثل اسرائیل آکنده از انواع هراس هاست. به او گفت عربها در کشتن اسرائیلی ها تعلل نمی کنند و این احتمال هست که ناتاشا و فرزندش به دست اعراب تندرو کشته شوند. به او گفت در اسرائیل بادهای گرم و سوزانی از جانب صحرای خشک میوزد کوکوشا گریه کرد قرصهای آرامبخش خورد به زانوی دخترش افتاد و موقعی که دید هیچ کدام اینها فایده ندارد او را به باد فحش های وحشتناک گرفت و تا میتوانست تهدیدش کرد.
نظرات