کتاب تا ابد با تو میمانم روایت زندگی زنیست از دل همان روزهای داغ و پراضطراب جنگ؛ زنی که در ظاهر پشت جبهه مانده، اما در واقع بار تمام جنگ را به دوش کشیده. مریم مقدس، همسر سردار جانباز اکبر نجاتی، قهرمان خاموشیست که نویسندهی کتاب، مریم عرفانیان، با دقت و همدلی سرگذشتش را نوشته. کتاب را انتشارات بهنشر منتشر کرده و حالا یکی از روایتهای صادق و زلال از پشتصحنهی دفاع مقدس محسوب میشود.
ماجرا از یک تصمیم عجیب شروع میشود: دختری ۱۶ ساله فقط به شرطی حاضر به ازدواج است که شوهرش اهل جبهه باشد. همین شرط، فصل تازهای را در زندگیاش باز میکند؛ فصلی که پر است از دلتنگی، نگران بودن، مجروحیت، شیمیایی شدن، و در عین حال، عشق بیادعا.
نویسنده با زبانی روان و بیتکلف، ما را وارد خانهی این زوج کرده؛ خانهای که دیوارهایش بوی اسپری تنفسی و داروی سوختگی میدهد، اما پر از نور امید است. روایتها گاهی با چاشنی شوخطبعی همراهاند، گاهی اشک به چشم میآورند. اما در هیچجا از شعار خبری نیست؛ زندگی در این کتاب واقعیست، هم در رنجش و هم در لبخندهایش.
این کتاب فقط زندگی یک جانباز را روایت نمیکند، بلکه از همراهی یک زن سخن میگوید؛ زنی که با شانههای کوچکاش کوه مصیبت را تاب آورده، نهفقط در سالهای جنگ، بلکه تا همین امروز. روایتهایی از پرستاری شبانهروزی، مشکلات معیشتی، تنهایی، و حتی حفظ عزتنفس در میانهی روزمرگیها.
در پایان کتاب، تعدادی عکس واقعی هم چاپ شده که فضای داستان را باورپذیرتر کرده؛ خواننده را بیشتر درگیر زندگی این خانواده میکند، طوری که گویی خودش نیز در کنارشان نشسته.
به آنهایی که دنبال روایتهایی صمیمی، مستند و پراحساس از زندگی در سایهی جنگ هستند؛ و مخصوصاً کسانی که میخواهند ایثار را نه در جبهه، بلکه در دل خانه ببینند.
مردی لاغر اندام با کیفی بزرگ برشانه پشت در ایستاده بود و لابه لای کاغذهای
میان دستش دنبال چیزی میگشت. سربلند کرد
از جبهه نامه دارین
همان جا ماتم برد در دل گفتم خدایا ما که کسی را در جبهه نداریم؟ هیچ به فکرم نمیرسید چه کسی نامه فرستاده است پستچی پاکتی را طرفم گرفت.
چشمم به اسم روی آن افتاد و دلم ریخت فرستنده: اکبر نجاتی یزدی زاده
دست و پایم سست شد. میدانستم پدر توی اتاق نشسته و هر لحظه ممکن است بپرسد چه کسی آمده؟ با دستی لرزان نامه را گرفتم و سریع در را بستم لحظه ای همان جا پشت در آهنی ماندم تا تپش قلبم آرام شود. بعد گوشه حیاط ایستادم و سعی کردم دور از چشم دیگران پاکت را باز کنم و نشان خانواده ندهم.
مادر و خانم جان تازه به حیاط آمده بودند. مادر با دیدن رفتار غیر عادی و چهره
رنگ پریده ام کنجکاو شد و پرسید: «چی توی دستته؟»
نمی توانستم بگویم نامه اشتباه آمده و آن را پاره کنم؛ برای همین نامه را روبه رویش گرفتم
نمیدونم چرا این پسره از جبهه نامه داده
خانم جان تا شنید اکبر نامه داده با دست پشت دست دیگرش زد
خاک عالم چطور جرئت کرده نامه بده؟
مادر هم با صدایی کشدار گفت: باریکلا .... چه کارا ا... چشمم روشن... حالا
کارتون به نامه نگاری رسیده.»
نظرات