کتاب پاییز پنجاه سالگی اثر فاطمه بهبودی، روایتی است صمیمی، دقیق و عاطفی از زندگی مریم جمالی، همسر سردار شهید مدافع حرم، محمد جمالی. این اثر که توسط انتشارات خط مقدم منتشر شده، زندگی مشترک این زوج را از سال ۱۳۶۵ تا شهادت محمد جمالی در آبان ۱۳۹۲ در حومه دمشق روایت میکند؛ روایتی که از زبان همسری بیان میشود که در تمام فرازونشیبهای این مسیر پرحادثه، همراه و همدل بوده است.
شهید محمد جمالی، متولد ۱۳۴۲ در شهربابک کرمان، از نوجوانی در جبهههای دفاع مقدس حضور داشت و سالها در کنار سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در لشکر ۴۱ ثارالله خدمت کرد. پس از پایان جنگ، به مأموریتهای امنیتی در جنوب شرق کشور پرداخت و سرانجام در دفاع از حرم اهل بیت (علیهمالسلام) در سوریه به شهادت رسید. نویسنده با نثری روان و بیتکلف، نهتنها چهرهای واقعی و انسانی از این شهید به تصویر میکشد، بلکه از طریق روایتهای زنده و گاه لطیف مریم جمالی، مخاطب را به درک عمیقتری از رنجها، صبرها و ایمانهای پشتصحنهی جهاد میرساند.
ویژگی ممتاز این کتاب، پرداختن به نقش همسران رزمندگان و مدافعان حرم در بستری خانوادگی و اجتماعی است. فاطمه بهبودی در این اثر، با پرهیز از اطناب و در عین حفظ صداقت روایت، موفق شده نگاهی زنانه و دقیق به پشت جبهههای جنگ و زندگی روزمره در شرایط سخت ارائه دهد. تصمیم محمد برای رفتن به سوریه، واکنش مریم، روزهای بیخبری، و لحظه مواجهه با خبر شهادت، همگی با لحنی صادقانه و تأثیرگذار روایت شدهاند.
پاییز پنجاه سالگی نهتنها از منظر محتوایی اثر ارزشمندی است، بلکه از نظر ساختاری نیز با انسجام و ظرافت نگاشته شده و تاکنون به زبانهای ترکی، آذری و عربی نیز ترجمه شده است. این کتاب برای مخاطبانی که به روایتهای واقعی از دفاع مقدس و مدافعان حرم علاقهمندند، اثری تأملبرانگیز و خواندنی بهشمار میرود.
به علاقهمندان به روایتهای زنانه و خانوادگی از دوران دفاع مقدس و مقاومت، و کسانی که میخواهند نگاهی نزدیکتر و انسانیتر به زندگی مدافعان حرم و خانوادههای آنان داشته باشند.
یکمرتبه ساکت میشود صدایش میکنم بر می گردد و نگاهم می کند؛ من نمی توانم نور چشم هایش چشم هایم را میزند. نگاهم را می دوزم به پایش می گویم: «الهی دورت بگردم کاش میتونستم اون ترکش رو از پات در بیارم؛ ان قدر اذیت نشی!
دست میکشد روی سرم میگوید: تنهات نمی ذارم وقت دامادی حسینم!»
سرم را بالا می آورم به جای گلوله ی کنار گوشش نگاه میکنم میگویم کاش می مردم اون روز رو نمی دیدم!
دستم را به طرفش میبرم نمیتوانم لمسش کنم. بغض گلویم را می گیرد.
می گویم: «محمد کی باورش می آد من هنوز با شما حرف میزنم؛ باهات مشورت میکنم و برای امور زندگی ازت اجازه میگیرم؟! کسی چه می دونه شما زنده ای ؟!»
صدایش توی گوشم می پیچد:
به نام خدا به یاد خدا و برای خدا ....
نظرات