کتاب کلبهی عمو تام، شاهکار جاودانهی هریت بیچر استو، یکی از اثرگذارترین رمانهای قرن نوزدهم آمریکاست که محسن سلیمانی ترجمه نموده و نشر افق با جلد جدید شومیز روانه بازار کتاب نموده است؛ اثری که نهتنها به ادبیات کلاسیک جهان پیوست، بلکه بهعنوان فریادی بلند علیه ظلم و بیعدالتی، در تحولات اجتماعی و سیاسی دوران خود نقشآفرین بود. این رمان، نخستین بار در سال ۱۸۵۲ منتشر شد و چنان لرزهای بر پیکرهی جامعهی بردهدار آمریکا انداخت که رئیسجمهور وقت، آبراهام لینکلن، هنگام دیدار با نویسندهاش گفت: «پس این شمایید که جنگی بزرگ به پا کردید!»
رمان روایت زندگی عمو تام، بردهی سیاهپوستی است که با وجود قرار گرفتن در چرخدندههای بیرحم نظام بردهداری، ایمان، شرافت و محبت را از یاد نمیبرد. او بارها فروخته میشود، از خانوادهاش جدا میافتد و خشونت، تبعیض و تحقیر را به چشم میبیند، اما در هیچکدام از این مراحل، از کرامت انسانیاش فاصله نمیگیرد. استو با الهام از سرگذشت واقعی بردهای سیاهپوست که زیر شکنجه جان سپرد، داستانی آفرید که نهتنها عاطفهی خواننده را درگیر میکند، بلکه عقل و وجدان او را نیز به تأمل وامیدارد.
بیچر استو که در خانوادهای مذهبی پرورش یافته بود، با بهرهگیری از آموزههای دینی، شخصیتی آفرید که نماد ایمان، مظلومیت و مقاومت است. او در کنار عمو تام، شخصیتهای متنوعی همچون الیزا، شن، ایوا و اربابان مختلف را خلق کرده تا تصویری کامل از ساختار پیچیده، غیرانسانی و ضد اخلاقی نظام بردهداری ترسیم کند. نثر موجز و درخشان نویسنده، روایتهایی پرکشش، طنزی تلخ و نقدی اجتماعی را در دل خود جای داده است.
ترجمهی محسن سلیمانی از این اثر، با وفاداری به لحن و فضای رمان، جان تازهای به آن بخشیده است. نشر افق نیز با عرضهی این ترجمه در قالب جلد شومیز، این میراث گرانسنگ ادبی را در اختیار علاقهمندان ادبیات و تاریخ قرار داده است.
کلبهی عمو تام تنها یک داستان نیست؛ سندی تاریخی، آیینهای از دردها و امیدهای انسانهای فراموششده و ندایی است برای عدالت. این اثر، همچون دیگر آثار کلاسیک، مرزهای زمان و مکان را درنوردیده و به خاطرهی جمعی مردم جهان پیوسته است.
به علاقهمندان ادبیات کلاسیک، فعالان اجتماعی، پژوهشگران تاریخ آمریکا، و تمام کسانی که دغدغهی عدالت، کرامت انسانی و قدرت ایمان دارند.
هیلی آهسته و با ناراحتی به کافه ی کوچک برگشت تا بیشتر فکر کند و ببیند چه کار میتواند بکند سام و اندی نیز به مزرعه ی آقای شلبی برگشتند. زن صاحب کافه در اتاق کوچکی را برای او باز کرد و هیلی روی نیمکتی در اتاق کنار بخاری دیواری نشست اما ناگهان با شنیدن صدای بلند و کلفت مردی که پشت در از اسب پیاده میشد برخاست و به سمت پنجره رفت. بعد گفت: «این بازی سرنوشت نیست..... فکر کنم تام لوکر است سپس از اتاق بیرون رفت.
پشت پیشخان در گوشه ی سالن مردی قوی هیکل، قدبلند و نسبتاً چهارشانه ایستاده بود مرد پالتو پوست گاومیش به تن داشت که او را خشن جلوه می داد مرد هم سفری هم داشت که از بسیاری جهات نقطه ی مقابل او بود. مردی کوتاه قد و ترکه که رفتارش به چالاکی گربه بود مرد دماغی قلمی و دراز و موهای مشکی پرپشت و صافی داشت که روی پیشانی اش ریخته بود.
هیلی در حالی که به سوی آنها میرفت دستش را به طرف مرد تنومند دراز کرد و گفت کی فکر میکرد که من از خوش شانسی تو را اینجا ببینم تام؟ تام لوکر گفت: بر شیطان لعنت تو این جا چه کار می کنی هی لی؟»
نظرات