در هوای منجمدکنندۀ زمستان کانادا، در طبیعت وحشی کوهستان و جنگل، در زمانۀ کشف معادن طلا و جنگ بر سر استخراج آنها و... این حیوانات هستند که کمتر از هر زمان دیگری به آنها توجه میشود. انسانها غرق پول درآوردن و غارت کردن همدیگرند و همزیستی مسالمتآمیز آنها با حیوانات هم نابود شده است. داستان کتاب «آوای وحش» دربارۀ چنین شرایطی است. سگی به نام «باک» که در درّهای در کالیفرنیا، در حیات خانۀ یک قاضی زندگی میکند شخصیت اصلی داستان است. باک یک سگ خانگی است و در شرایط راحتی روزگارش را میگذراند؛ تا اینکه روزی در منطقهای کوهستانی در کانادا طلا کشف میشود و نیاز به سگهای قدرتمند برای کشیدن سورتمه افزایش مییابد. یکی از همسایهها باک را میدزدد و به تاجران حیوانات میفروشد. باک از یک زندگی آرام و متمدن به حیات وحش کشیده میشود و وقتی به دو نامهرسان دولتی فروخته میشود، تازه غرایز حیوانیاش را پیدا میکند. او میبیند که سگهای ضعیفتر میمیرند و همین باعث میشود با خودش عهد ببندد که هرگز به سرنوشت سگهای اطرافش دچار نشود. این سفر برای او تبدیل به ماجراجویی شگفتانگیز اما پرمخاطرهای میشود که طی فراز و نشیبهای فراوان آن، دو بُعد اصلی داستان به چشم خواننده میآید. یک وجه ماجرا بدرفتاری انسانها با یکدیگر و با حیوانات است که البته در بین آنها استثناء هم پیدا میشود؛ وجه دیگر ماجرا فلسفهای است که «جک لندن» در تار و پود وقایع زندگی باک، برای خواننده شرح میدهد. برگشتن به غرایز حیوانی، مطالبۀ قدرت برای حفظ بقا و جنگیدن برای رسیدن به بالاترین مقام در گروه، مفاهیمی جدی است که انسان امروز مثل هر زمان دیگر با آنها در چالش است و با خواندن این داستان رنگ و بوی تازهای در دل خوانندگان میگیرند.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«اسپیتس با وجود درد و درماندگی شدید، دیوانهوار تقلا میکرد تا همچنان روی پا بایستد و به نبرد ادامه دهد. حلقه ساکت سگها را دید که با چشمانی فروزان، زبانهای آویخته و بخار نقرهفام نفسهایشان که به هوا می رفت، او را محاصره کردهاند؛ درست همانطور که در گذشته دشمنان شکستخوردهاش را محاصره میکردند. با این تفاوت که این بار خودش شکست خورده بود. دیگر امیدی برایش نمانده بود، باک هم حیوانی یکدنده بود و رحم و شفقت هم مال سرزمینهای آرام بود. برای آخرین بار درصدد برآمد حمله کند. کمکم حلقه سگها چنان فشرده شد که اسپیتس بخار گرم نفسهای سگهای قطبی را روی پهلوهایش حس میکرد. آنها را میدید که در اطرافش قوز کرده، برای پریدن نیمخیز شده و به او زل زده بودند. لحظهای انگار همهچیز ساکت شد. سگها جنب نمیخوردند، انگار بدل به سنگ شده بودند. فقط اسپیتس میلرزید و تلوتلو خوران عقب و جلو میرفت و تهدید کنان غرش میکرد؛ طوری که گویی میخواست مرگ را در نزدیکیاش، بترساند. بعد باک به طرف اسپیتس یورش برد و بالاخره شانهاش مستقیماً به شانه او خورد. وقتی دایره سیاه سگها بر صفحه سفید برف و زیر نور مهتاب تبدیل به یک نقطه شد، اسپیتس هم ناپدید شد. باک ایستاده بود و نگاه میکرد. حالا قهرمان مغروری بود با خوی دیرینه حیوانی که از کشتار خود لذت میبرد.»
نظرات