«آرتورو باندینی» قهرمان داستانی چهارگانه است که تا اینجا مسیر دور و درازی را در آرزوی موفقیتی بزرگ آمده. در سه کتاب قبلی مجموعه باندینی، آرتورو که دیگر نه میتواند جهتگیری مدرن خودش را داشته باشد و نه به سنتهای خانوادهاش پایبندی حقیقی دارد، تصمیم میگیرد سرنوشتش را خودش رقم بزند. سفر پرمخاطره او از کتاب اول کلید میخورد و آرتورو به مقصد لوس آنجلس رهسپار میشود؛ شهری که برای یک مهاجر ایتالیایی نقشههای زیادی زیر سر دارد. چهارمین و آخرین پرده از این مجموعه کتاب «رویاهای بانکرهیل» است. در این جلد آرتورو که به عنوان یک مأمور اتوبوس مشغول کار است، به رویاهای خود برمیگردد و با استعفا از آن، به رستوران میرود. در رستوران همه او را به عنوان گارسونی میشناسند که نویسنده است؛ آرتورو هم که خودش این را احساس میکند، در اولین فرصت وارد عرصه نویسندگی میشود. از یک ویراستار ساده تا فیلمنامهنویس خوششانس هالیوودی، مسیر زندگی آرتورو پُر از سنگهای ریز و درشتی مثل اخراج شدن از کار و تنهایی و گرسنگی است. در کنار تمام اینها، روابط عاشقانه نیز از سمت دیگر قلب و روح او را مثل آهنربا به سمت خود میکشد و گاه و بیگاه او را از مسیر منحرف میکند؛ اما رویاهایی که او را از کلورادو تا لوس آنجلس کشانده، به این سادگیها در وجودش خاموش نمیشود. «جان فانته»، خالق این مجموعه، آرتورو را با تصویری از خود میسازد و سرنوشتی که برای او رقم میزند، به نوعی رویاهایی است که با اجحاف در حق خودش، هرگز برآورده نشدند.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«روز که میشد، پابرهنه توی آب میرفتم، توی ماسههای مرطوب، تا منطقه کنسروسازی یک کیلومتر دورتر که پر از کارگر زن و مرد بود که قایقهای ماهیگیری را خالی میکردند و در ساختمانهای کرکرهای، ماهیها را پاک میکردند و کنسرو میساختند. بیشتر ژاپنیها و مکزیکیهای اهل «سنپدرو» بودند. آنجا دو رستوران داشت. غذایش خوب و ارزان بود. بعضیوقتها به انتهای اسکله میرفتم، به محل ورود قایقها، آنجا که قایقها از آبراه عازم سنپدرو میشدند. سواری تا آنجا بیست و پنج سنت بود. هروقت که سکه بیستوپنجسنتیام را میدادم و با قایق تا سنپدرو میرفتم، احساس میکردم میلیونرم. دوچرخهای کرایه کردم و در تپههای «پالوس وردس» گشت زدم. کتابخانه عمومی را پیدا کردم و کلّی کتاب گرفتم. توی بخاری چوبی کلبهام آتشی بهراه میکردم و در گرما مینشستم و کتابهای داستایفسکی و فلوبر و دیکنز و همه آدممعروفها را میخواندم. هیچ کموکسری نداشتم. زندگیام مثل دعا بود، دعای شکرگزاری. تنهاییام پربار بود. خودم را قابل تحمل، دوستداشتنی و حتی خوب میدانستم. بعضیوقتها فکر میکردم برای نویسندهای که به اینجا آمد، چه اتفاقی افتاد؟ چیزی نوشته بودم و از آنجا رفته بودم؟ به ماشینتحریرم دست میزدم و از حرکت کلیدها شگفتزده میشدم. زندگی دیگری بود. هرگز به اینجا نیامده بودم. هرگز ترکش نمیکردم.»
نظرات