همه میگویند که اگر به اندازۀ کافی تلاش کنی و در کارها مداومت داشته باشی، بدون شک یک روز به هدفت میرسی. این جمله درست است و انسانهای بیشماری هم آن را اثبات کردهاند؛ اما آنهایی که موفق نشدند چه؟ پشت موفقیت دانشمندان و مخترعان و هنرمندان بزرگ، صدها بار تلاش شکستخورده وجود دارد که ما آنها را نمیبینیم؛ در این بین شانس هم به اندازۀ خودش، سهمی برای ایفا کردن دارد و این درمورد «جان فانته» کاملاً صدق میکند. در کتاب «تا بهار صبر کن، باندینی» داستان منتشرنشدهای را میخوانیم که نزدیک به نیم قرن در طاقچۀ خانۀ نویسنده درحال خاک خوردن بود، اما هرگز منتشر نشد! جان فانته، که «چارلز بوکوفسکی» او را اسطوره خود میدانست و میتوانست به سطح نویسندگانی همچون همینگوی برسد، این کتاب را به عنوان اولین جلد یک مجموعه داستان نوشت؛ مجموعهای به نام «چهارگانۀ باندینی» که دربارۀ شخصیتی ایتالیاییتبار به همین نام است. داستان این رمان زمستانی از نوجوانی پرتلاطم پسری را روایت میکند که در تنگنای خفقانآور خانواده و مذهب و سنتهای متحجرانه جامعۀ ایتالیاییهای مهاجر، از فضای خانه به ستوه آمده است. در دهۀ 1920 آمریکا، در فشار اقتصادی و در زمانۀ رکود بزرگ، «آرتورو باندینی» باید با مسائل مختلفی همزمان دست و پنجه نرم کند؛ از مسائل بلوغ و بحران عاطفی و ضعف احساسی گرفته، تا مشکلات اقتصادی ناشی از بیکاری پدرش و کمبود لباس و غذای مناسب. این کتاب یکی از شاهکارهای ادبیات مدرن آمریکا به شمار میآید و همانطور که پسر جان فانته در مقدمه کتاب میگوید، مهجور ماندن نویسنده باعث شده که این کتابهای بسیار کمتر از آنچه باید دیده و خوانده شود.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«شانهبهشانۀ هم قدم برمیداشتند و حواسشان به محدودۀ مسیر عمیق میان برفها بود. پاورچین از روی پل چوببستی رد شدند. از تکتک ریلبندها عبور کردند. شب آرام با آنها صحبت میکرد، نجواکنان از مردی میگفت که در همان تاریکروشن غروب سوار بر ماشینی گشت میزد و زنی که زن خودش نبود، همراهیاش میکرد. از بالای راهآهن پایین آمدند و در مسیر کمرنگی پیش رفتند که خودشان با رفت و آمد از خانه و مدرسه در تمام آن زمستان ساخته بودند؛ از میان چمنزار آلزی با قلمروهای بزرگ سفیدی در دو طرف راه که ماهها بود کسی پا به داخلشان نگذاشته بود و هنگام تولد شب، عمیق بودند و میدرخشیدند. خانه نیم کیلومتر دورتر بود، تنها یک خیابان با پرچینهای چمنزار آلزی فاصله داشت. بخش زیادی از عمرشان را در این چمنزار وسیع سپری کرده بودند. از حیاطهای پشتی، آخرین ردیف خانههای شهر شروع میشد. صنوبرهای خستۀ یخزدۀ گرفتارِ زمستانهای طولانی در یک سمت، و نهری که دیگر نمیخندید در سمت دیگرش بود.»
نظرات