مزرعه و محصولات کشاورزی از هزاران سال پیش در باورهای سنتی و فرهنگهای کهن، بخشی از اعتقادات مذهبی بودهاند و مقدس شمرده میشدهاند. وابستگی مستقیم حیات انسان به تولید محصولات کشاورزی، باعث شده زمین برای مردم تبدیل به یک ارزش اساسی شود و حتی تا همین امروز، که دیگر کشاورزی به صورت مستقیم شغل عمومی به حساب نمیآید، داشتن زمین برابر است با ثروت.
اما کتاب «به خدای ناشناخته» این مسئله را با نگاهی تازه بررسی میکند؛ موضوع داستان همین علاقه و اعتقاد انسان به ارزشمندی طبیعت و رشد محصول است، تنها با این تفاوت که شخصیت اول داستان خاک و باران را چیزی فراتر از طبیعت صرف میبیند. «جان اشتاین بک» نویسندۀ نامدار و بزرگ قرن بیستم آمریکا، در این کتاب نیز به سبک شخصی خودش عمل کرده و فضای داستان را در کشتزارهای وسیع ایالتهای جنوبی، در حال و هوای زندگی مردم سنتی و با دغدغههای ملّیگرایانه خلق میکند. جوزف وین پس از اینکه از زندگی جوانیاش جدا شده و برای ساختن یک زندگی جدید به کالیفرنیا میرود، زمینی را به همراه دو برادر دیگرش خریداری کرده و در آن شروع به کار میکند. جوزف فرزند کوچک خانواده، اما به عقیدۀ پدرش از دو برادر دیگر قویتر و خاصتر است. پس از فوت پدر سه برادر تلاش میکنند تا با همکاری هم، کشاورزی را ادامه دهند و هرکدام به روش خودش تکیه میکند؛ برتون که برادر بزرگتر است با عقاید مسیحیاش پیش میرود، توماس که برادر وسطی است به کار دامداریاش باور عمیقی دارد؛ و اما جوزف، آخرین پسر، باورهای متفاوتی نسبت به ارتباط انسان و طبیعت دارد. او زمین را مادر انسان میداند و در برابر حفظ طبیعت وظیفهای مقدس را بر دوش خود احساس میکند؛ بار سنگینی که پس از رخ دادن خشکسالی و نابودی محصولات، بیشتر از هرکس دیگری باید آن را برای حفظ ایمان به خدای خود، به دوش بکشد.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«جوزف تمام آن سال هفتهای یک بار به نوسترا سنیورا میرفت و با الیزابت در سالن خانهای که در آن سکونت داشت مینشست یا او را با کالسکه به گردش میبرد و از او میپرسید: «الیزابت کی عروسی میکنیم؟»
او گفت: «خب، باید یک سال تمام شود. هزار تا کار هست که باید انجام دهم. باید مدتی کوتاه به مونتری نزد خانوادهام بروم. حتماً پیش از اینکه ازدواج کنم پدرم میخواهد مرا ببیند.»
جوزف با لحنی جدی گفت: «درست است، ممکن است بعد از آن تغییر کنی.»
الیزابت دست جوزف را محکم گرفت: «میدانم. جوزف، ببین چقدر سخت است انگشتت را تکان بدهی. حتی نمیدانی کدام به کدام است. جوزف طوری لبخند زد که الیزابت وانمود کرد حواسش پرت شده تا به موضوع توجه نکند.
الیزابت گفت: «از تغییر میترسم. هم میترسم و هم در آرزوی آنم. فکر میکنی قدرتش را داشته باشم؟ در یک آن آدم دیگری میشوم. آن الیزابتی را که میشناختی به خاطر خواهی داشت؟»
گفت: «نمیدانم» و انگشتش را در چین آستین او فرو برد. «شاید اصلاً تغییر نکنی، به هیچوجه در هیچ موردی و شاید فقط چیزهای غیرقابل تغییر باقی بمانند.»»
نظرات