بعضی از رمانها آنقدر مشهور و اثرگذار میشوند که از روی آنها انیمیشنها و فیلمهای اقتباسی محبوبی هم ساخته میشود و در تمام دنیا پخش میشود. کتاب «بابا لنگدراز» یکی از همین داستانهای مشهور است؛ قصۀ دختربچۀ یتیمی به نام «جودی ابوت» که در یتیمخانه زندگی میکند و مانند تمام بچههای دیگر از سطح رفاه پایینی برخوردار است. اما یک روز اتفاق غیرمنتظرهای میافتد؛ مردی که جودی تابهحال نه او را دیده و نه با او حرف زده، تصمیم میگیرد حمایت کامل مالی او را به عهده بگیرد، تنها به این شرط که هر ماه یک نامۀ بیجواب برای او بنویسد. این مرد «جان اسمیت» نام دارد و انگیزهاش از سرپرستی جودی، این است که فکر میکند با تحصیلات درست و مناسب، او میتواند در آینده نویسندۀ بسیار خوبی بشود. بنابراین جودی هم با کمال میل این پیشنهاد را قبول میکند و هر ماه که میگذرد، نامهای مفصل دربارۀ وضعیت زندگی، احساسات و تصمیمهایش برای او مینویسد؛ و آقای اسمیت هم هرگز جواب نامههای او را نمیدهد. یک بار جودی بهطور اتفاقی سایۀ حامیاش را از دور میبیند و چون پاهایش کشیده و دراز به نظر میآید، به او لقب بابا لنگدراز را میدهد. «جین وبستر» با نوشتن این کتاب به یکی از مشهورترین زنان در آمریکای قرن بیستم تبدیل شد و نویسندگان زیادی از شخصیت داستان او الگو گرفتند. جودی ابوت نمایندۀ نسلی از زنان جوان در جامعۀ آمریکاست که مطابق سیاستهای کلّی، باید پس از مدرسه بهطور جدی به تحصیل، کار و ازدواج فکر کنند و به همین دلیل، از محبوبیت زیادی برخوردار است.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«من یک قرار سفت و سخت با خودم گذاشتهام؛ اینکه هرچقدر هم که درسهای خواندنی داشته باشم، هیچوقت هیچوقت شبها درس نخوانم و در عوض کتابهای معمولی بخوانم. همانطور که میدانید این کار خیلی لازم است، چون من ۱۸ سال را با ذهنی خالی پشتسر گذاشتهام. باباجون نمیدانید ذهنم چه ژرفنای جهل عمیقی است. تمام چیزهایی که دخترهایی با خانوادۀ درست و حسابی و خانه و زندگی و دوست و کتابخانه باعلاقه یاد گرفتهاند حتی به گوش من هم نخورده. مثلاً من هیچوقت دیوید کاپرفیلد یا ایوانهو یا ریشآبی یا سیندرلا یا رابینسون کروزو یا جین ایر یا آلیس در سرزمین عجایب یا یک کلمه از آثار «رودیارد کیپلینگ» را نخواندهام. من نمیدانستم هنری هشتم بیش از یک زن گرفته یا اینکه شلی شاعر بوده. نمیدانستم ر.ل.اس مخفف «رابرت لویی استیونسن» است یا اینکه جورج الیوت زن بوده. من تاحالا عکس مونالیزا را ندیدهام و باور کنید راست میگویم اصلاً اسم شرلوک هومز را نشنیده بودم و حالا همۀ اینها را به اضافۀ خیلی چیزهای دیگر میدانم. با همۀ اینها لابد حس میکنید چقدر من باید تلاش کنم تا به دیگران برسم، ولی خیلی کیف دارد که تمام روز منتظر شوم تا شب شود و بعد یک نوشتۀ «مزاحم نشوید» پشت در بچسبانم و لباس خانۀ قرمز و شیکم را با دمپاییهای خزدارم بپوشم و تمام بالشها را پشتسرم روی کاناپه بگذارم و چراغ برنجی دانشکده را دم دستم روشن کنم و بخوانم و بخوانم و بخوانم...»
نظرات