کتاب پلاک پ اثر اسما میرشکاریفرد و کاری از نشر راه یار، روایتی دلنشین، مستند و عاطفی است از سالهای جنگ و پشتیبانی، که با نثری روان و در عینحال شاعرانه، پرده از نقش بیبدیل زنان در سالهای دفاع مقدس برمیدارد. این کتاب که به همت نشر راهیار منتشر شده، زندگی و دلدادگی همسر شهید محمدحسین پورامینی را در بستر ایثار، انتظار و مقاومت ترسیم میکند؛ زنانی که نهتنها پشتجبههها را اداره کردند، بلکه در هر نخ و سوزن، در هر بستهی امدادی، در هر قاب دعا، سهمی از پیروزی را دوختند.
اسما میرشکاریفرد در این کتاب، با ظرافت زنانهاش، از عشق در اوج موشکباران میگوید؛ از آشنایی و وصلت با مردی که راهش، رفتن بود و دل کندنش، ماندن در جبهه. پلاک پ تنها یک خاطرهنویسی عاشقانه نیست؛ شرح عاشقانهایست بر پلاکهایی که روزی هویت مردان جنگ بودند و امروز روایتگر صبر مادران و همسرانشان. این کتاب، روایتی زنانه از عاشقی در دل خاکریزهاست؛ از دلهرهی خاموش صدای آژیر، از اشکهایی که در تاریکی شب ریخته میشد و از نامههایی که بوی گلوله میداد و طعم امید.
میرشکاریفرد با استناد به اسناد شفاهی و مشاهدات عینی، تصویری زنده از پشتصحنهی جنگ را به نمایش میگذارد؛ جایی که زنان، بدون اسلحه، اما با ارادهای پولادین، در ستادهای پشتیبانی، آشپزخانهها، مراکز امداد و حتی در دل خانهها، جبههی دیگری را برپا کرده بودند. او نشان میدهد چگونه یک زن، هم همسر یک رزمنده است، هم مادر فرزندانش، هم سنگرساز، هم دعاخوان. هر صفحه از این کتاب، چون آینهایست از اشکهای فروخورده، بوسههای وداع، و دلهایی که در غیبت مردانشان، خانه را به دژِ ایستادگی بدل کردند.
پلاک پ نهفقط یک سند تاریخی از جنگ، بلکه متنی ادبی و انسانیست که قلب را میلرزاند و ذهن را بیدار میکند. روایتی که بهجای صدای انفجار، نوای لالایی مادران را در گوش تاریخ زمزمه میکند. این کتاب، یادآور آن است که اگر مردان در خط مقدم جنگیدند، زنان در پشت جبهه، ستونهای پیروزی را بالا کشیدند. زنانی که با تسبیح و طشت رختشویی، با نان و دعا، با نامه و عشق، سهمشان را در پیروزی نوشتند.
به علاقهمندان تاریخ شفاهی، پژوهشگران دفاع مقدس، مخاطبان ادبیات مقاومت، دانشجویان رشتههای علوم اجتماعی و مطالعات زنان، و هر کسی که به دنبال حقیقتی عاشقانه و حماسی در دل روزهای تلخ جنگ است.
بالاخره بهار رسید من که بافتنی بلد نبودم فکرش را هم نمیکردم یک کامیون کرک و کاموا بشود ژیله و دستکش و شال و کلاه سیزده به در که گذشت تقریباً تمام نارنج ها بهار داده بودند. تصمیم گرفتیم برای رزمنده ها عرق بهار نارنج بگیریم یکی دو ماهی بود طبقه پایین ستاد بساط مربا و شربت و آب گیری مرکبات راه انداخته بودیم به حاج خانم نقدی پیشنهاد کردیم بساط عرق گیری هم اضافه کنند قبول کرد فقط گفت: «حواستون رو جمع کنین بلایی که موقع شربت درست کردن سر خانمها در اومد برای شما تکرار نشه.»
نظرات