کتاب سلوی نوشتهی زینب کشاورز و منتشر شده توسط نشر راهیار، فقط یک زندگینامه نیست؛ روایتی صمیمی و خواندنی است از زنی که در میان طوفانهای تاریخ ایستاد و چراغ تربیت را در دل تاریکی روشن نگه داشت. این اثر بخشی از مجموعهی «زنان انقلاب» است و خاطرات شفاهی سلوی فلسفی را روایت میکند؛ زنی با ریشههایی در خاک عراق و قلبی گرهخورده با سرزمین ایران.
سلوی، معلم پرورشی دههی شصت، از مهاجرت اجباری از عراق به ایران آغاز میکند و با روایت نقشآفرینیاش در نظام تربیتی پس از انقلاب ادامه میدهد. او نه فقط یک معلم، که یک الگوی ایستادگی و امید است. این کتاب، مخاطب را با زبانی گرم و نثری روان، به دل روزهای پرالتهاب انقلاب، پیچیدگیهای فرهنگی دوران مهاجرت، و مسئولیتهای سنگین آموزش و پرورش میبرد.
زینب کشاورز با مهارت و دقت، لایههای عاطفی و اجتماعی شخصیت سلوی را میکاود. دغدغههای خانوادگی، چالشهای اجتماعی، سنتها، و آرمانها در کنار هم تصویری زنده از زندگی یک زن مسلمان ایرانی ارائه میدهند؛ زنی که نه در سایه مردان، که در قامت یک کنشگر مؤثر، به تصویر کشیده میشود.
سلوی فراتر از یک روایت تاریخی، پنجرهای است به تجربهی زنان در شکلگیری فرهنگ مقاومت. برای مخاطبانی که به تاریخ شفاهی، روایتهای واقعی و مطالعات زنان علاقه دارند، این کتاب یک گنجینهی ناب است.
کتاب سلوی در ۱۹۰ صفحه و قطع رقعی توسط نشر راهیار منتشر شده و میتوان آن را جرعهای زلال از چشمهی معنویت، ایمان و مقاومت دانست؛ جرعهای که در دل هر خوانندهای، میل به حرکت و تأمل را زنده میکند.
به علاقهمندان تاریخ انقلاب اسلامی، روایتهای زنانه، مطالعات تربیتی و دوستداران ادبیات متعهد اجتماعی.
هر چه زمان رو به جلو می رفت دل من هم بی قرارتر می شد. دو دل بودم؛ هم دوست داشتم به شهر خودمان برگردم و هم نگران کارم بودم؛ شغلی که همیشه آرزویش را داشتم، باید می گذاشتم و می رفتم.
روز شنبه نزدیک ظهر مدرسه تعطیل شد؛ آن روز زودتر رفتم خانه و مدرسه نماندم به میدان امیرچخماق که رسیدم ناگهان صدایی از بلندگوی میدان اعلام کرد: «خرمشهر آزاد شد».
همان جا خشکم زد؛ مات و مبهوت ایستاده بودم که صدای جیغ و هلهله مردم من را به خود آورد. ناخودآگاه اشک از چشمانم سرازیر شد. به مردم خیره شده بودم؛ همه یا گریه می کردند یا از ته قلب می خندیدند و شاد بودند بعضی از مردهای جوان از فرط خوشحالی همان وسط خیابان می رقصیدند و بقیه دست می زدند. مردی پرید در مغازه ای و یک جعبه شیرینی یزدی خرید و بین مردم پخش کرد کنار خیابان دخترک ده دوازده ساله ای عبور می کرد؛ با دیدن رقص و پایکوبی از پیرمرد راننده تاکسی پرسید آقا چه خبر است؟ راننده بی اختیار لپ دختر را گرفت و گفت: «خرمشهر آزاد شده» راننده منظوری نداشت؛ اما دختر بیچاره از خجالت قرمز شد و زد زیر گریه و رفت.
نظرات