کتاب پلاسما نوشتهی فاطمه شایانپویا، از نشر شهید کاظمی، روایتی درخشان از زنیست که در دل تحولات فرهنگی و اجتماعی ایران قد کشیده. داستان از سال ۱۴۱۰ شروع میشود؛ آیندهای نهچندان دور، که رازی سر بهمهر را از گذشته زنی به نام «شیما» بیرون میکشد.
شیما متولد دههی هفتاد است؛ نسلی که با شعار «فرزند کمتر، زندگی بهتر» پرورش یافت و میان دو دنیای متفاوت از سنت و مدرنیته دستوپا زد. روایت «پلاسما» تنها یک داستان شخصی نیست؛ آینهای است روبهروی نسلی از دختران و زنان که در سایهی سیاستهای کلان فرهنگی، دنبال معنا، ثبات و هویت خود میگردند.
نویسنده با زبانی شاعرانه و گاهی فلسفی، از حافظهی زنانه مینویسد؛ از خاطراتی که مثل پلاسما، حال و آینده را تغذیه میکنند. روایت آرام و در عین حال پیچیده است؛ با لحنی نرم اما برانگیزاننده که مخاطب را وامیدارد تا نهفقط سرگذشت شیما، که بخشی از تاریخ معاصر خودش را مرور کند.
به علاقهمندان ادبیات اجتماعی، روایتهای زنانه و کسانی که به تأمل در ریشههای هویتی و فرهنگی نسلها علاقه دارند.
هجده سال برای بقیه است و پشت سر بقیه رفته است یک لحظه دوباره نگاهش را برد سمت لباس چریکی انگار که میخواست بلند شود خوشحال شد. دوید سمتش. اما چند نفر از شورشی ها هم سمت او می آمدند. گیر افتاده بود. خیلی نزدیک بودند.
شیما مات شده بود. مردد بود؛ اما یک لحظه به خودش آمد. باید کاری میکرد.
عمری رزمی کار کردن به چه دردی میخورد؟ زیر لب زمزمه کرد: مایگری جلو دوید چادرش را جمع کرد و تمام نیرویش را در پاهایش ریخت و اولین ضربه را نثار مرد سیاه پوش مهاجم کرد. مرد از درد فریادی کشید و شکمش را گرفت. با خشم سرش را بلند کرد و شروع کرد به دشنام دادن دستمال از روی صورت سرخش پایین افتاد ذره های آب دهانش به صورت شیما میپاشید. گیج و منگ خواست ضربه ای بزند که شیما امانش نداد و دومین ضربه را با ماواشی گری به صورتش زد. در حالی که تلاش میکرد به هر جان کندنی شده تعادلش را حفظ کند و چادرش زیر پایش نپیچد سراغ بعدی رفت صدای فریاد مرد خیلی بلند بود. انگار انتظار چنین ضربه ای را از یک دختر آن هم محجبه نداشت.
شیما کمی ترسیده بود ولی فرصت برگشتن هم نداشت چادرش که زیر پا مانده بود از سرش افتاد نفس نفس زنان با پرش یک ضربه توبی مایگری حواله کمر مرد دوم کرد همان مردی که حالا داشت با چوب به جوان لباس چریکی ضربه میزد. مرد تعادلش را از دست داد و فریاد زنان به اولی که گیج و منگ صورتش را گرفته بود برخورد کرد و باهم به زمین افتادند شیما از وحشت جیغ کشید خدایا چی کار کردم؟!
به گریه افتاد در تمام این سالها فقط یک بار آن هم از سر استیصال به یک مزاحم خیابانی لگد زده بود و دویده بود خانه ترسان و نفس زنان خودش را جلو کشید. صورتش خیس اشک بود و بدنش میلرزید از وحشت جلوی دهانش را گرفت. لباس چریکی به پشت روی زمین افتاده بود و از چندین جای بدنش رد خون مشخص بود.
نظرات