کتاب ام علا به قلم سمیه خردمند روایت زندگی بانویی است که صبر را از پا درآورده است. این اثر روایت زندگی امالشهداء فخرالسادات طباطبایی است. این بانوی بزرگوار مادر چهار شهید، همسر شهید و خواهر شهید است که از زندگی در نجف در دوران حزب بعث به همجواری با حضرت معصومه (س) در قم میرسد.
در کتاب ام علا مجموعهای از عجایب را شاهد خواهیم بود، عجایبی که در دنیای واقعی رخ نمودند. اما عجیبترین اتفاق، داستان آشنایی سمیه خردمند با قهرمان داستان است. سمیه خردمند در جریان یک بیماری و درد مدام به مشهد سفر میکند. دو دخترش هر یک با شهیدی رفیق بودند. و از مادرشان میپرسند چرا شما برای درمان خود به شهیدی توسل نمیکنید؟ تا اینکه در حین مطالعه یک کتاب با عکس تا شده یک شهید در بین صفحات کتاب آشنا میشود، شهید سید صادق قبانچی. پس از این در عالم رویا شهید را در خواب میبیند که او را به مزار بانویی رهنمون میسازد، مزار مادرش. و این شروعی میشود برای آشنایی سمیه خردمند با مادر شهید. سمیه خردمند برای تدوین این اثر به درخواست فرزند فخرالسادات به نجف میرود، به قم و حرم حضرت معصومه (س) سفر میکند و از دل ساعتها گفت و گو کتاب ام علا را تدوین میکند.
کتاب ام علا از زندگی فخرالسادات طباطبایی میگوید. فخرالسادات در نجف متولد میشود چهار فرزندش را تقدیم اسلام میکند و با این شرایط جز شکرگزاری به درگاه خداوند، از زبانش ساطع نمیشود. این بانوی صبور شانزده فرزندش را در خانهای شصت متری و وقفی بزرگ میکند و تواضع و از خودگذشتگی را معنا میکند. در خلال داستان با رژیم بعث عراق، زندانهای این رژیم و شهید صدر نیز آشنا میشویم. ام علاء اسطورهای از صبر و مقاومت در راه اسلام است که همچون امالبنین (س) فرزندان خود را وقف اسلام میکند.
تا بدانیم چهها گذشته بر سر شیعیان علی تا این مکتب و این انقلاب و این سرزمین به دست ما برسد. باید بدانیم مدیون چه افرادی هستیم و زندگی آنها را سرلوحه زندگی خود کنیم.
اگر شما هم به ادبیات پایداری، تاریخ رژیم بعث عراق و سیره خانواده و مادران شهدا علاقهمند هسستید کتاب حاضر گزینه مناسبی است.
نگاهی به دور و برم انداختم. شاید ۲۰ متر بیشتر نبود ولی حدود ۳۵ زن و کودک بودیم. دیوارها طوسی رنگ و کثیف بود. توالت گوشه سلول بود، پشت یک برده برزنتی چرک. کف سلول هم یک موکت کهنه و پاره انداخته بودند. فاطمه مدام گریه میکرد و گردنم را ول نمیکرد. محکم گرفتمش توی بغل و نوازشش کردم، تا شاید کمی از اضطرابش را کم کنم.
اوضاع بدتر از چیزی بود که فکرش را میکردم. دو سه روز که گذشت، شیر توی سینههایم جمع شد. مدام داشتم به بتول فکر میکردم و گریه میکردم. چند روز درد شدیدی را تحمل کردم تا شیرم خشک شد. افتادم به تب و لرز. زنها برای خوب شدنم هر کاری میکردند. از پاشویه تا خواندن حمد شفا و... . هر کسی به طریقی دلداریام میداد. شبها از شدت درد و فراق دخترم تا صبح هذیان میگفتم. دردها و بیتابیها و ضعف جسمانی و تب بالا باعث شد تشنج کنم.
نظرات