در دههی اخیر که اقتصاد ایران بیشتر از همیشه تحت فشار قدرتهای غربی قرار گرفت، مقام معظم رهبری بیش از پیش بر رونق تولید داخلی و استفادهی بهینه از منابع تأکید کرده است. به همین دلیل لازم بود این موضوع علاوه بر مباحثات علمی در تلویزیون و گزارشهای خبری از کارآفرینان، در فرهنگ و هنر نیز وارد شود. نویسندگان متعددی نیز در همین دوره شروع به خلق آثاری در این باره کردند که تلاش و همت زنان و مردان سرزمینمان را به زیبایی به تصویر کشیده است.
کتاب «خیاطی مادام» یکی از جذابترین این آثار است که با هدف روحیهبخشی به این قشر موثر از هموطنان و افزایش نیروی محرکهی موتور صنعت داخلی نوشته شده است. این کتاب یک مجموعه داستان است و در هر بخش قصهای را روایت میکند که به نحوی با دیگری در ارتباط است و همگی در کنار هم یک کلّ منسجم با موضوعی واحد را پدید میآورند؛ و آن خودکفایی است. مخاطب هدف این کتاب کودکان و نوجوانانی هستند که در یکی از حساسترین دورههای شکلگیری شخصیت خود بهسر میبرند؛ به همین دلیل است که شخصیتپردازی دقیق این کتاب، در کنار روایت سرگرمکننده و خوانش روان، همگی دست به دست هم دادهاند و با ابزارهایی مثل ضربالمثلهای شیرین و مشهور فارسی، توانسته توجه بچههای این گروه سنی را به خود جلب کند. هر داستان از این کتاب دربارهی خطّهای از ایران و بخشی از هممیهنان ماست؛ از دختری که در کردستان با شجاعت جلوی ترسهای خود میایستد، خواهر و برادری که یک آزمایشگاه شخصی برای خود ساختهاند، تا مادام ژانت، زن فرانسوی که با کارگاه خیاطی خود دیواری آجری جلوی صنعت پارچههای سنتی ایرانی ایستاده است. «هُدا حشمتیان» در این کتاب به زیبایی توانسته روحیهی ملّی را به تصویر کشیده و بچهها را دعوت به همدلی کند.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«بُز لاغر، ته آخور کز کرده و بیرون نمیآید. آمینه تا سیاهی ته آخور میرود، شاخهای بز را میگیرد و به زور میکشدش بیرون. پستان مَشکمانند بز انگار هیچوقت شیر نداشته. آمینه بز را میدوشد، اما چند قطرهی شیر میپاشد به دیوارۀ کاسۀ مسی و فقط همین. آمینه کاسه را میکوبد زمین و دستهایش را میگیرد به پیشانیاش دوقلوها توی اتاق منتظرند تا شیر گرم برسد و صبحانهخورده بروند مدرسه.
زانوهایش به گزگز میافتد. بلند میشود باید فکری به حال بچهها کند. اسرین و نارین کنار سفره نشستهاند. پدرش دراز به دراز زیر لحاف چهلتکه، زیر کرسی با دهان باز خوابیده. از وقتی از روی قاطر افتاده بود، توان بلند شدن نداشت. چند سال بود که دو گالن گازوئیل به قاطرش میبست و از کوههای نوکتیز نزدیک مرز میبرد تا لب مرز، چندرغاز پول میگرفت و برمیگشت. هیچوقت دلش با این کار نبود، هیچوقت راضی نبود به بردن گازوئیلها و دهانبهدهان گذاشتن با خریدارهای قلچماق لب مرز، و پولی که نصیب کلهگندهها میشد و کولبرها فقط باید با حسرت نگاهش میکردند، اما خرج سه سر عائله، روی شانههای پدر سنگینی میکرد و راضیاش کرده بود از ستیغ قلهها و گودی درهها، وسط یخ و یخبندان زمستان، راه گز کند و کلی بلا به جان بخرد. زنش موقع زایمان دوقلوها، سر زا رفته بود. دختر بزرگش آمینه، تر و خشکشان میکرد. زمین یا دکانی هم نداشت که چشمش به دست خودش باشد. حالا که از قاطر افتاده بود و هوش و حواسش به جا نبود، آمینه مانده بود و یک خانۀ تنگوترش که باید گرمش میکرد و چهارتا شکم گرسنه برای سیر کردن.
با پنیر و نانی که دیروز پخته بود، صبحانۀ بچهها را سر هم میآورد. باید فکری به حال بز میکرد؛ یا بفروشدش یا چارهای، دوایی برایش پیدا کند. میرود سراغ داده (مادر) کبری، شاید دوای کارش را بداند.
بز را کشانکشان میبرد سمت خانۀ داده. سرش را خم کرده و شاخ حیوان را میکشد که کسی جلوی راهش سبز میشود. اعتنایی نمیکند؛ حتماً رهگذری، چیزی میخواهد از کوچهباغ باریک بگذرد، اما مرد همانطور ایستاده. سرش را بالاتر میبرد؛ عزیز است؛ کسی که بیشتر گازوئیل کولهبرها را میخرد.»
نظرات