کتاب مزایای منزوی بودن نوشته استیون چباسکی با ترجمه روان کاوان بشیری و چاپ نشر میلکان، روایتی صمیمی و تکاندهنده از دوران نوجوانی است. این رمان که بیش از ۷۰ هفته در فهرست پرفروشهای نیویورکتایمز قرار داشته، داستان پسر نوجوانی به نام چارلی را از زبان خودش روایت میکند؛ پسری درونگرا و حساس که پس از خودکشی بهترین دوستش، با ترسی پنهان وارد سال اول دبیرستان میشود.
چارلی در قالب نامههایی به دوستی ناشناس، احساسات و تجربههایش را با صداقت و سادگی بیان میکند. در میانه این تنهایی و سردرگمی، او با دو دانشآموز متفاوت به نامهای سَم و پاتریک آشنا میشود؛ دو نفری که آرامآرام درهای تازهای از دوستی، عشق، موسیقی و درک خود را به رویش باز میکنند. این ارتباطات به چارلی کمک میکنند با گذشتهای پر از زخم روبهرو شود و کمکم جایگاهش را در این دنیای پرهیاهو پیدا کند.
چباسکی با نثری ساده اما عمیق، لحظاتی از زندگی نوجوانانه را به تصویر میکشد که همزمان خندهدار، دردناک، امیدبخش و تأملبرانگیز هستند. نامههای چارلی پر از حسهای گاه متناقضاند؛ از تنهایی و اضطراب گرفته تا ذوق تجربههای جدید. او ما را به قلب دنیایی میبرد که در آن هر حس و تجربهای تازه، میتواند دنیای یک نوجوان را زیر و رو کند.
مزایای منزوی بودن فقط یک رمان برای نوجوانان نیست؛ بلکه تجربهای انسانی و ملموس از لحظههایی است که همه ما، در هر سن و موقعیتی، ممکن است با آن روبهرو شویم. این کتاب بهویژه برای کسانی که خود را متفاوت احساس میکنند یا به دنبال درکی عمیقتر از خود و دیگران هستند، پیشنهادی خواندنی و فراموشنشدنی است.
در کنار داستانی قدرتمند، ترجمه روان و صمیمی کاوان بشیری خواندن این کتاب را برای مخاطب فارسیزبان لذتبخش کرده و آن را به انتخابی شایسته برای علاقهمندان به رمانهای احساسی، روانشناختی و واقعی بدل ساخته است.
اگر در دوران نوجوانی یا جوانی هستید، یا هنوز گاهی احساس میکنید در جمعها تنها ماندهاید، این کتاب برای شماست. برای آنهایی که دنبال داستانی صادقانه درباره رشد، هویت و پذیرش خود هستند. مناسب کسانی که عاشق روایتهای احساسی و شخصیتمحورند.
الان ساعت چهار صبحه که میشه سال جدید با این که هنوز ۳۱ دسامبره، یعنی تا وقتی که مردم خواب باشن من نمیتونم بخوابم بقیه ی مردم یا خواب ان یا مشغول سکس ان دارم تلویزیون نگاه میکنم و ژله میخورم و می بینم که چیزها حرکت میکنن میخواستم برات از سم و پاتریک و کریگ و برد و باب و بقیه بگم ولی نمی تونم الان چیزی به یادم بیارم.
بیرون خیلی آرومه اینو میدونم من زودتر با ماشین رفتم بیگ بوی، سم و پاتریک رو دیدم. با برد و کریگ بودن خیلی ناراحت شدم چون می خواستم با اونا تنها باشم. قبلاً اصلاً این جوری نشده بودم.
اوضاع به ساعت پیش خراب بود به به درخت نگاه میکردم ولی یه اژدها بود و بعد به درخت و اون روز خوش آب و هوا رو یادمه که بخشی از هوا بودم و یادمه اون روز چمن ها رو با ماشین چمن زنی برای پول توجیبی زدم همون طور که حالا برف جلو خونه رو برای پول توجیبی پارو میکنم برای همین شروع کردم به پارو کردن جلو خونه ی باب که واقعاً کار عجیبی بود توی جشن شب سال نو.
گونه هام قرمز و سرد شده بود درست مثل صورت مشروب خورده ی آقای زی و کفش های سیاهش و صداش که میگه وقتی به کرم ابریشم میره تو پیله همه ش شکنجه میبینه و هفت سالی طول میکشه تا صمغ رو هضم کنه و یه بچه ای به اسم مارک از پارتی سروکله اش پیدا شد و اینو بهم داد و آسمون رو نگاه کرد و بهم گفت ستاره ها رو نگاه کنم منم بالا رو نگاه کردم و تو این گنبد عظیم، مثل یه گوله برفی شیشه ای بودیم و مارک گفت این ستاره های سفید قشنگ فقط سوراخ هایی تو شیشه ی سیاه گنبد آسمون ان و وقتی آدم به بهشت می ره شیشه میشکنه و چیزی جزیه صفحه ی کامل ستاره سفید نمیمونه که روشن تر از هر چیزیه ولی چشما رو اذیت نمی کنه وسیع و باز و بی صدا بود و احساس کردم خیلی کوچیکم
نظرات