در دنیایی که هر مکالمهای میتواند تفکرات آدم را تغییر بدهد، هر فیلم و کتابی میتواند باورهایمان را فرو بریزد و هر اتفاقی میتواند شک را در دلمان بیندازد، چطور میتوانیم عمیقاً به کاری که میکنیم متعهد باشیم؟ «نیما اکبرخانی» در اولین جلد از این دوگانه، داستانی را برایمان تعریف کرد که گوشهگوشهاش پُر بود از همین جنس سوالها. ماجرای شخصیتهایی که از شش جهت آماج حمله فیزیکی و روانی دنیای بیرحم اطرافشان هستند و با هر قدم، یک پله به سقوط نزدیکتر میشوند. اما این کتاب فقط ابتدای داستانی گستردهتر بود و نیاز بود که ادامهای بر آن نوشته شود. به همین دلیل کتاب «عزرائیل ۱/۵: روزهای تاریک» به نگارش درآمد. این کتاب قسمت یک و نیم نامیده شده، چون نمیتوانیم آن را دقیقاً جلد دوم کتاب «عزرائیل ۱: کهنه سرباز» بدانیم. در این قسمت داستان علیزاده و حمیدرضا، داستان قاتل و کارآگاه و اتفاقات ترسناکی که در پشت پرده میافتد، از جای دیگری پی گرفته میشود؛ از جایی که یک جنگجوی مدافع حرم در ایران دستگیر میشود و ما به عنوان خواننده، مخاطب نامههای او میشویم به فرزندش. این کتاب سرنخ داستان عزرائیل را از سمت دیگر ماجرا میگیرد و با روایت اتفاقاتی که به مدافعین حرم، کشورهای همسایه، گروهکهای تروریستی و پشت پردههای امنیتی میپردازد، داستانی در سبک تریلر، هیجانی و کارآگاهی میسازد.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«مشکل اون روزهای من و مجتبی بیشتر این بود که زیادی توی منطقه مونده بودیم. مشکل اینجا بود که اول کار رو انجام میدادیم، بعد فکر میکردیم. اینم از همونا بود. برگشت برای ما توی اون شرایط یه معنی بیشتر نداشت و اونم دستگیری توسط وزارت اطلاعات و احتمالاً اعدام بود. اینجا رو اگر خوب متوجه نشی حق داری. مثل تفاوت نقشهها نیست و باید برات بیشتر توضیح بدم. مسأله این بود که ما از ایران، یا اگر بخوام دقیقتر بگم از تهران رفته بودیم بیروت. توی گذرنامههامون مُهر خروج از ایران و ورود به لبنان بود، نه سوریه. ما قاچاقی رفته بودیم سوریه و به یه گروه شبه نظامی چند ملیّتی شیعی علوی پیوسته بودیم و جنگیده بودیم. مشکل اینجا بود که نمیتونستیم ثابت کنیم. نمیتونستیم برای تشکیلات امنیتی توضیح بدیم که ما یکی از عناصر به اصطلاح تکفیری نیستیم. نمیتونستیم سندی ارائه بدیم که ما این طرفی هستیم، نه اون طرفی. شرایط هم اون روزها این بود که هر روزی، یا هر چند روزی یه ویدیویی درمیآمد و یه عده با صورتهایی که با چفیه پوشیده شده بود، پیام میدادن که به زودی حساب فلان کشور و مردم کافرش رو میرسن و بعد هم چندتا الله اکبر بلند میگفتن و سر یه بدبختی رو میبریدن که از قبل جلوشون زانو زده بود و مدعی بودن که این جاسوس همون فلان کشوره. البته که دروغ میگفتن. با تجربهای که من توی این سالها و این مبارزهها پیدا کردم اینا اغلب بقال، نجار، الکتریکی، نونوا، سیگارفروش، بنّا و خلاصه صاحبهای مشاغل محلهها و شهرهایی بودن که افتاده بودن دست اینا و از قضا اون آدم حاضر نشده بود براشون مفتی کار کنه!»
نظرات