داستان این کتاب به صورت موازی بین دو شخصیت اصلی در جریان است؛ «علی علیزاده» و «حمیدرضا هدایتی». علیزاده که دههها پیش در جنگ تحمیلی سرباز بوده و ناگهان ناپدید شده، حالا سالهاست که به عنوان یک مأمور امنیتی در عملیاتهای برونمرزی مشغول فعالیت است. از سوی دیگر حمیدرضا نیز یک مأمور بابرنامه، منظم و باپشتکار است که یک روز، با صحنه قتل وحشتناکی مواجه میشود. در کتاب «عزرائیل جلد اول: کهنه سرباز» یک قاتل حرفهای، اعضای تبهکار یک باند قاچاق مواد مخدر را به شکل وحشتناکی به قتل رسانده و حالا حمیدرضا باید مسئولیت این پرونده را در دست بگیرد. از سمت دیگر و در کشور قطر، پنج نیروی سپاه قدس نیز به قتل رسیدهاند و در این میان پای هیچ قاتلی در میان نیست. این داستان با ریتیم تُند و روایت هیجانانگیزش، اثری جدید را در ادبیات داستانی امروز ارائه کرده که خواننده را به جلو میکشاند. از یک سو قاتل بسیار حرفهای است و ردّ پایی از خود بهجا نمیگذارد و از سمت دیگر کارآگاه قصه، با هوش بالا و انگیزه قوی برای دستگیری قاتل هرگز دست از جستجو برنمیدارد. این کتاب اولین جلد از مجموعه عزرائیل است و با کشاندن داستان به سمت سوریه و ترکیه، ارجاع دادن خواننده به جنگ تحمیلی و بحث درباره گروهکهای تروریستی و منافقین، اورا برای رسیدن به بخش دوم آماده میکند. «نیما اکبرخانی» با قلم روان و سادهای داستان را روایت میکند، فراز و نشیبهای جذابی را برای قصهاش رقم میزند و البته به اقتضای موضوع جنگ و مسائل امنیتی، در بعضی موقعیتها نیز بیرحمی و خشونت را بیپرده به تصویر میکشد.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«علیزاده به سمت رجب راه افتاد. رجب دختربچه را زمین گذاشت و اسلحه را به سمت علی گرفت. علی دستهایش را باز کرد و سینهاش را جلو داد و گفت: «بزن: رجب درنگ نکرد. ماشه را کشید. دختر بچه از نرسیدن اکسیژن بیهوش نقش زمین شد. رجب ماشه سلاح را فشرد. چکش برتا تقی صدا کرد و صدای تق خفیفی داد. مثل این بود که اسلحه هم شلیک کرد، هم نکرد. صدایش زیادی کم بود. علیزاده سریعتر از آنکه به ذهن رجب برسد قدم بعدی را برداشت. اسلحه را از بالا گرفت و با حرکتی سریع چرخاند. انگشت اشاره رجب بین ماشه و قبضه اسلحه گیر کرد. شکست و تقی صدا داد. لحن رجب عوض شد. علیزاده نمیفهمید چه میگوید؛ ولی لحنش لحن آدمهایی بود که پیش از مرگ التماس میکنند. علی رجب را به عقب هل داد و از دفتر کار بهروز خارج کرد. به در که رسید برگشت و گفت: «پاشو بچه رو جمع کن.» بعد هم رجب را به داخل حمام برد و در را پشت سرش بست. بهروز خودش را به سمت بیزبون پرت کرد و او را در آغوش گرفت. صدای گریهاش بلندتر شده بود. صدای شیر آب را شنید. باز شده بود و با قدرت تمام داشت وان را پر میکرد. چند لحظهای صدای فریادهایی خفه را شنید که همراه با دست و پازدن بود. شش دقیقه بعد، آن هم تمام شد.»
نظرات