کتاب شمال و جنوب نوشته الیزابت گسکل با ترجمه ثمین نبیپور و چاپ نشر افق، داستانی جذاب و تأثیرگذار از دل انگلستان قرن نوزدهم است؛ زمانی که انقلاب صنعتی، چهره شهرها و روابط انسانی را دگرگون میکرد. داستان با محوریت مارگارت هیل، دختر جوان و دلسوزی از جنوب انگلستان آغاز میشود. مارگارت بهدنبال تصمیم پدرش، کشیشی آرمانگرا، ناچار به ترک خانه و زندگی آرام جنوب شده و راهی شهری صنعتی به نام میلتون در شمال میشود؛ جایی که نه تنها آبوهوا و ظاهر شهر، بلکه روح زندگی و روابط اجتماعی نیز با آنچه مارگارت میشناخت متفاوت است.
مارگارت با ورود به این فضای نو، خیلی زود با شکافهای عمیق میان طبقات اجتماعی، شرایط دشوار زندگی کارگران و سختیهای زندگی شهری روبهرو میشود. آشنایی او با جان تورنتون، کارخانهداری موفق اما جدی و خشکرفتار، زمینهساز روابطی پرفراز و نشیب میان این دو شخصیت متفاوت میشود. برخلاف فاصلهای که ابتدا میانشان دیده میشود، بهتدریج ارتباطی عمیق و انسانی بین آنها شکل میگیرد که از دل تضادهای اخلاقی، طبقاتی و عاطفی عبور میکند.
گسکل در این رمان، همزمان با روایت عشقی پنهان و پیچیده، تصویری زنده و انسانی از جامعهای در حال دگرگونی ارائه میدهد. او بهجای درشتنمایی یا قضاوت، با نگاهی همدلانه به شخصیتها، از کارگران گرفته تا سرمایهداران، پرداخته و نشان میدهد که پشت هر رفتار خشک یا اعتراض تند، انسانی با آرزوها و دغدغهها ایستاده است.
ترجمه ثمین نبیپور با زبانی روان و وفادار به لحن نویسنده، تجربهای شیرین از خواندن یک اثر کلاسیک را برای مخاطب فارسیزبان ممکن کرده است. شمال و جنوب فراتر از یک رمان عاشقانه است؛ روایتی از جدال سنت و تحول، فاصله طبقات و قدرت گفتوگو و همدلی. اگر به داستانهایی با شخصیتهای قوی، درونمایههای اجتماعی و فضایی تاریخی علاقهمندید، این کتاب میتواند انتخابی ماندگار برای شما باشد.
این کتاب را به علاقهمندان ادبیات کلاسیک انگلیسی، بهویژه آثار دوره ویکتوریا پیشنهاد میکنیم. همچنین برای کسانی که به داستانهای عاشقانه با بسترهای اجتماعی و تاریخی علاقه دارند، بسیار جذاب است. مخاطبانی که دغدغه عدالت اجتماعی، نابرابری طبقاتی و نقش زنان را دارند نیز از خواندن این رمان لذت خواهند برد.
مارگارت را به اتاق پذیرایی راهنمایی کردند. اتاق به سروشکل همیشگی اش برگشته بود و روی مبلمان و دیگر وسایل را پوشانده بودند. به خاطر هرم گرما، پنجره ها نیمه باز بودند و کرکره های ونیزی نیز روی شیشه ها پوشانده بودند؛ به طوری که نوری کم سو و خاکستری رنگ از سنگ فرش بیرون باز می تابید و سایه ها را از ریخت می انداخت. مارگارت صورت خودش را در آینه دید و متوجه شد حتی چهره ی او رنگ پریده و روح مانند شده. نشست و منتظر ماند کسی نیامد هر از گاهی باد صدای جمعیت پرشمار را نزدیک تر می آورد و با این حال بادی نمی وزید! سکوت و سکون ژرف میان لحظه ها باد را در خود خفه می کرد.
سرآخر فانی وارد شد.
نظرات