هر سال که در اوایل زمستان کریسمس فرا میرسد، مردم اغلب کشورهای بزرگ برای برگزاری این جشن مذهبی با خانوادههایشان دور هم جمع میشوند. شاید برای ما ایرانیها خیلی قابل تصور نباشد چون در کشور ما شروع سال جدید یک جشن باستانی است و با مناسبتهای مذهبی تفاوت دارد. اما در کشورهای مسیحی، حال و هوای کریسمس با نوعدوستی و کمک به دیگران همراه شده و همانطور که در فیلمها هم نشان میدهند، مردم در این روزها با اشتیاق بیشتری به همدیگر کمک میکنند. برای کریسمس داستانها و فیلمهای زیادی ساخته شده، اما هیچکدام از آنها مثل کتاب مشهور «چارلز دیکنز» نتوانسته در دنیا خودش را با این جشن تلفیق کند.
کتاب «سرود کریسمس» داستان پیرمرد بداخلاقی به نام اسکروج را تعریف میکند که در تمام شهر به دو چیز شهرت دارد: ثروت هنگفت و تنگنظری! خسیس بودن اسکروج فقط به مادیات مربوط نیست و ریشه در احساسات او دارد. اسکروج در تمام زندگیاش مسیری را طی کرده که به مرور بین او و دیگران یک دیوار عاطفی بلند بنا کرده و دلسوزی را در وجود او از بین برده. او حتی آنقدر دلرحمی ندارد که در شب کریسمس برای نجات دادن خدمتکارش از سوز زمستان مقداری هیزم برای او تهیه کند؛ گرچه این در برابر دریای ثروت او یک قطره هم نخواهد بود. تمام این اتفاقات دستبهدست هم میدهند تا اینکه در همان شب یک روح سرگردان که قبلاً شریک اسکروج بوده به سراغش میآید و خبر از سه ماجراجویی میدهد؛ سه روح متعلق به کریسمس گذشته، کریسمس حاضر و کریسمس آینده. هرکدام از این سه روح، اسکروج را به فضا و زمانی خارج از اینجا و اکنون میبرند و دقیقاً چیزهایی را که او برای متذکر شدن و رستگاری نیاز دارد، به او نشان میدهند. چارلز دیکنز، این نویسنده خلاق و آگاه، در این کتاب هم بهخوبی معنای «رمان اجتماعی» را با اصیلترین ادبیات روایی و انسانیترین دغدغهها، برای مخاطبان به تصویر میکشد.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«دوباره اسکروج چند سال بعدتر خودش را دید که مردی کامل شده بود. نگاهی ناآرام داشت که نشان میداد عاشق طلا و جواهرات است و طلا دیگر ارباب او شده است. اما اسکروج تنها نبود. در کنار او زنی جوان نشسته بود. اشک در چشمان زن حلقه زده بود. زن آهسته گفت: «نه، عشق چیزی دیگر جای مرا در قلب تو گرفته است. امیدوارم همانطور که من سعی کردم خوشبختت کنم، آن هم در آینده خوشبختت کند.»
اسکروج گفت: «عشق چی؟»
- «عشق طلا. تو عوض شدهای. تو همان مردی که من اولین بار دیدم نیستی.»
اسکروج خواست حرفی بزند اما زن صورتش را برگرداند و در همان حال گفت: «خیلی خب، من آزادت میگذارم. خدا کند در زندگیای که انتخاب کردهای، خوشبخت شوی.» و بعد از پیش او رفت.
اسکروج داد زد: «آهای روح! دیگر نمیخواهم بیشتر از این چیزی را ببینم! مرا به خانه ببر. اما روح دست او را گرفت و مجبورش کرد که ببیند بعد از آن چه میشود.»»
نظرات