در سال 1957 وقتی مردم هائیتی «فرانسوا پاپادوک» را انتخاب میکردند، هرگز نمیتوانستند حدس بزنند که این انتخاب تا کجا میتواند آنها را به ذلت و فلاکت بکشاند؛ اما رئیس جمهور منتخب که نیروهای پلیس هولناک خود معروف به «تونتون ماکوت» را آمادۀ اعزام به خیابانها و آزاد گذاشتن دست آنها در دزدی و تجاوز و قتل کرده بود، خیال نداشت به این زودیها از سِمت خود کنارهگیری کند. از این واقعه سالها میگذرد و وقتی شخصیت اول داستان، «آقای براون» که یک هتلدار است، با یک کشتی باربری به هائیتی برمیگردد، در راه با دو شخصیت مکمّل قصه آشنا میشود؛ «آقای اسمیت» که یک آمریکایی سادهدل است و «آقای جونز» که مردی قابل اعتماد است. این سه نفر دیدگاههای متفاوتی را برای داستانی مهیا میکنند که قصد روایت حکومت دیکتاتوری پاپادوک، و جنایتهای او علیه مردم کشور خودش را دارد. در کتاب «مقلدها» با نویسندهای طرف هستیم که سالها نوشتن را به هر شکل و در هر کجا تمرین کرده و در آن متبحّر شده؛ کسی که از رمان و داستان کوتاه تا سفرنامه و بیوگرافی، در تمام قصههایش ردّ پای خود را با طرح مسائل فلسفی، با سر و شکلی اجتماعی و با نقدی تند و تیز به نظامهای سیاسی، بهجا گذاشته است. «گراهام گرین» منبع اقتباس چندین فیلم سینمایی مشهور هم هست و در کتاب مقلدها، زمینهای برای دگرگونی شخصیتها و خلق یک انسان تازه فراهم میکند؛ شخصیتهایی که هرکدامشان بر روی ریل عقاید و باورهای مسیحی گرین، به سمت ایثار در راه هدفی بزرگتر سوق داده میشوند و در سرنوشت تمام آنها پسزمینهای از مفهوم شهادت به چشم میخورد.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«صبح فردا، به سوی دووالیه شهر راه افتادیم. آقای اسمیت، وزیر بهداری و من در اتومبیلی سوار بودیم که رانندۀ آن عضو تونتون ماکوت بود. شاید برای حفاظت ما آمده بود، شاید آمده بود ما را زیر نظر داشته باشد یا به سادگی شاید آمده بود کمک کند که از راهبندها بگذریم؛ زیرا ما در جادۀ شمال بودیم که مردم شهر آرزو داشتند روزی از طریق آن، با ارابههای جنگی سن دومینیک به قصد براندازی، به رژیم حملهور شوند. متحیّر بودم که در آن صورت سه نفر همردیف مفنگی، مسئولین راهبند جاده، به چه کار میآمدند. صدها زن برای شرکت در بازار راهی پایتخت بودند، سوار بر خرهای آمازونی، چشمانشان محو کشتزاران اطراف بود. کمترین اعتنا یا توجهی به ما نداشتند، ما متعلق به دنیای آنها نبودیم. اتوبوسهایی که روی بدنهشان نوارهای قرمز و زرد و آبی رسم شده بود میگذشتند. شاید در این کشور غذا کم بود، اما رنگ فراوان وجود داشت. سایههای نیلگونۀ غلیظی همواره در دامنۀ کوهها گسترده بود. دریا به رنگ سبز طاووسی بود، رنگ سبز در همهجا چیره بود با تمام تنوعاتش؛ سبز شیشۀ زهر که سیاهی گیاه خنجری بر آن زخم زده بود؛ سبز کمرنگ درختان موز که قلۀ آنها برای هماهنگی با ماسههای ساحلی دریای سبز و صاف، به زردی میزد. در و دشت، محشرِ رنگ بود. یک اتومبیل بزرگ آمریکایی مثل باد از کنار ما گذشت و گرد و خاک جادۀ ناهموار را بر سر و روی ما افشاند. فقط همین غبار رنگ نداشت. وزیر تند و تیز دستمالش را بیرون کشید و چشمانش را پاک کرد. فریاد زد: «کُرهخرها!»»
نظرات