نوبل ادبی معتبرترین جایزه برای نویسندگان در تمام دنیاست و هنرمندی که صاحب آن باشد، بهطور قطع خوانندگان چندبرابری را به سمت آثار خود میکشاند. از بین برندگان این جایزه نامهای آشنایی به چشم میخورد و یکی از آنها، «کازوئو ایشی گورو» نویسندۀ مشهور ژاپنی-انگلیسی است که جوایز معتبری را دریافت کرده و جزو رماننویسان مشهور و پرفروش در سطح بینالمللی به حساب میآید. کتاب «هرگز ترکم مکن» مشهورترین کتاب اوست که جایزۀ نوبل را برایش به ارمغان آورده و شاهکار او به حساب میآید. این کتاب دربارۀ زنی به نام «کتی. ه.» است که بیش از یک دهه از زندگیاش را به شغل مددکاری مشغول بوده و حالا قصد بازنشستگی از این کار را دارد. این داستان در یک جهان غیرواقعی صورت میگیرد که در دهۀ 1990 انگلستان میگذرد و فضایی علمی-تخیلی دارد. کتی در طول روایت خود، که به کار کمک به افراد برای اهدای عضو مشغول است، از دو شخصیت مکمّل دیگر به نامهای «روث و تامی» به صورت مداوم یادآوری میکند؛ دو کودک دیگر که با او در مدرسۀ «هِیلشَم» همکلاسی بودهاند و مانند او شرایط عجیبی را تجربه کردهاند. در این مدرسه که بیشتر به نوعی زندان نظامی شبیه بوده، بچهها معلمهایشان را نگهبان صدا میزدند و چیزی بهجز نقاشی و هنر به آنها آموخته نمیشد. همگی باید در ساعت مشخص برای کاشتن گیاه به باغ میرفتند و این سبک زندگی عجیب و غریب، همۀ این بچهها را به نوعی شبیه به یکدیگر بار آورده؛ همه از یک نوع وسواس خاص در کارها رنج میبرند و عجیبتر اینکه این سیستم آموزشی، بذر یک سرنوشت محتوم و از پیش تعیینشده را در آنها کاشته است؛ اینکه همه یک روز مددکار شوند، یک روز خودشان هم اهدای عضو کنند و بعد به شکل اسرارآمیزی، همه از دنیا میروند...
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«از طرزی که سرها را به هم نزدیک کرده بودند و با هم بحث میکردند پی بردم که دربارۀ گارد مخفی حرف میزنند و هرچند همانطور که گفتم برخورد کوچکم با روث روز پیش بود، به دلیل نامعلومی بیآنکه فکر دیگری بکنم، یکراست رفتم طرفشان. تازه به آنها رسیده بودم -شاید نگاهی بینشان رد و بدل شده بود- که ناگهان به ذهنم رسید چه اتفاقی دارد میافتد. مثل دمی بود که دارید پا میگذارید به یک گودال که گودال را میبینید، اما دیگر کاری از دستتان ساخته نیست. حتی پیش از اینکه سکوت کنند و به من زل بزنند رنجیدم. حتی پیش از اینکه روث بگوید: «آه، کتی چطوری؟ اگر اشکالی ندارد میخواهیم دربارۀ چیزی بحث کنیم. یک دقیقه دیگر تمام میشود، ببخشید.» هنوز جملهاش تمام نشده برگشتم و راه خود را به بیرون در پیش گرفتم؛ بیش از آنکه از دست روث و دیگران عصبانی باشم، از دست خودم کفری بودم. بیشک از این موضوع آشفته بودم، هرچند نمیدانم واقعاً گریهام گرفت یا نه و تا چند روز هر وقت در گوشهای یا موقع قدم زدن در حیاط میدیدم که دربارۀ گارد مخفی تبادل نظر میکنند، حس میکردم گونههایم گُر گرفته است.»
نظرات