از انقلاب کبیر فرانسه که جهان را دگرگون کرد، تا فتح قلعۀ باستیل، کشتار سپتامبر، اعدام لوئی شانزدهم و آغاز حکومت وحشت؛ تاریخ فرانسه در دوران رنسانس پُر است از اتفاقات ترسناک و خونبار که در مرکزیت آن مردم عصبانی و گرسنهای قرار دارند که میخواهند با گیوتین سر پادشاهان را از بدنشان جدا کنند! این وقایع جزئی از تاریخ است و نمیتوان آنها را تغییر داد، اما همیشه خواندن داستانی که تاریخ را به شیوۀ خودش نگاه میکند و بین وقایع ظاهراً نامرتبط، رشتههای نخ نامرئی را پیدا میکند، باعث شور و هیجان میشود. خیالپردازی در ساختن این ارتباطها و بافتن این نخها به همدیگر مهمترین نقش را دارد؛ نیرویی که «چارلز دیکنز» بزرگ مقدار زیادی از آن را با خود حمل میکرد. او در کتاب «داستان دو شهر» ماجراهای ترسناک و تاریک بالا را تعریف میکند، اما کمی متفاوتتر، کمی هنرمندانهتر و کمی غیرواقعیتر. لندن و پاریس در این داستان ارتباطی با یکدیگر دارند که نویسنده تلاش میکند آن را بیان نکند؛ بلکه میخواهد نشانمان بدهد. فرهنگ و رفتار اشرافیگرایان فرانسوی و خشمی که مردم رعیت نسبت به زمینداران در دل دارند، یکی از مهمترین پسزمینهها در این کتاب است. شخصیت این کتاب هم اتفاقاً در ابتدا یک کشاورز زاده بوده و بعداً تحت آموزشهای طبقۀ «بورژوازی» قرار گرفته است. او پس از اینکه به خیانت نسبت به دولت انگلیس محکوم میشود، در یک اتفاق با سه شخصیت دیگر داستان ارتباط میگیرد و این آشنایی، نهتنها جان او را نجات میدهد، که بعدتر اتفاقات عجیبی را رقم میزند که مفاهیمی همچون رستگاری و تناسخ را مطرح میکند و حجم بینهایت نادانی انسان را در ذهن مخاطب حک میکند.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«صاحبمنصبها سربازانی را که آتش را تماشا میکردند، نگاه کردند و دستوری ندادند. بعد همچنان که لبهایشان را میگزیدند شانه بالا انداختند و گفتند: «بگذار بسوزد.» هنگامی که سوار تلق تولوقکنان از تپه پایین آمد و دوباره از خیابان گذشت، دهکده در تاریکی شب میدرخشید. راهدار و دویست و پنجاه نفر از زنان و مردان که با او بودند، همه با هم چون یک تن تصمیم گرفته بودند ده را روشن کنند، آنها شتابان به خانههایشان رفته و پشت شیشههای کدر پنجرهها شمع روشن کرده بودند. عمارت اربابی را رها کردند تا شعله بکشد و بسوزد. با بالا و پایین رفتن شعلهها چنین به نظر میآمد که چهرههای سنگی در رنج و عذاباند. عمارت اربابی سوخت. آتش به درختان نزدیک عمارت نیز سرایت کرد و آنها را سوزاند؛ درختان دورتر را همان چهار مرد خشمگین به آتش کشیدند و جنگل تازهای از دود، ساختمان شعلهور را محاصره کرد. سرب و آهن مذاب در حوضچۀ مرمرین چشمه میجوشید و آب خشک میشد. دودکشهای فلزی بالای برجها مثل یخ در برابر گرما ذوب میشدند و قطرهقطره درون چهار ستون از آتش شعلهور میچکیدند. چهار مرد خشمگین، به زحمت و آهسته به طرف شرق، غرب شمال و جنوب راه افتادند و در نور مشعلهایشان جادههای پوشیده در تاریکی را به طرف مقصد بعدی پیش گرفتند. اهالی دهکده که از نور شمعها میدرخشید، ناقوس کلیسا را از چنگ مسئولش درآوردند و آن را به نشانۀ شادی نواختند.»
نظرات