کتاب در انتظار گودو، شاهکاری از ساموئل بکت، نمایشی است که مرزهای ادبیات و تئاتر را درنوردیده و به یکی از تأثیرگذارترین آثار نمایشی قرن بیستم تبدیل شده است. این نمایشنامه در سبک ابزورد، داستان دو شخصیت سرگردان به نامهای ولادیمیر و استراگون را روایت میکند که در فضایی ناشناخته، زیر درختی خشکیده، در انتظار فردی به نام گودو هستند؛ فردی که هیچگاه نمیآید و هیچ نشانی از او در دست نیست. همین انتظار بیپایان و بینتیجه، هسته اصلی نمایش را تشکیل میدهد و در دل خود، تأملی عمیق بر وضعیت بشر معاصر دارد.
زبان ساده و موجز بکت، با طنزی تلخ و ساختاری مینیمالیستی، به شکلی شاعرانه پوچی، تنهایی، گذر زمان و بیمعنایی زندگی را به تصویر میکشد. دیالوگهایی که در ظاهر بیهدف به نظر میرسند، در حقیقت نمایانگر تلاش انسان برای معنا بخشیدن به زیستن و یافتن هدف در جهانی بیثبات هستند. حضور شخصیتهای گذرایی چون پوزو و لاکی نیز ابعاد دیگری از روابط انسانی، سلطه، وابستگی و هویت را پیش روی مخاطب میگذارد.
در بطن این اثر، بارها شخصیتها میافتند و دیگری به یاریاش میشتابد؛ تصویری که یادآور جملهای از عهد عتیق است: «اگر یکی بیفتد، دیگری دستش را میگیرد و بلند میکند». اما اگر کسی تنها باشد، در افتادنش کسی نیست که کمکش کند. همین تصویر، نماد روشنی از نیاز انسان به دیگری در جهان تنهای مدرن است.
در انتظار گودو، داستانی با پیرنگ مشخص نیست، بلکه تجربهای فلسفی است برای روبهرو شدن با پرسشهای بنیادین هستی. ترجمه هنرمندانه سهیل سمی که توسط نشر ثالث منتشر شده، با دقت در انتقال لحن و فضای اثر، این نمایشنامه را به شکلی روان و قابل درک به فارسیزبانان عرضه کرده است.
به علاقهمندان ادبیات مدرن، دوستداران تئاتر، مخاطبان فلسفه اگزیستانسیالیستی و هرکسی که در جستوجوی معنا، امید و مقاومت در برابر پوچی است.
(استراگون، نشسته بر پشته ای کوتاه سعی می کند پوتینش را در آورد. نفس نفس زنان دو دستی میکشدش خسته و کلافه وامی دهد استراحت میکند دوباره تقلا می کند. تکرار همان روال ولادیمیر وارد می شود.)
استراگون: {دوباره تسلیم می شود} هیچ کاری نمیشه کرد.
ولادیمیر: {با گام های خشک و کوتاه گشاد گشاد میآید جلو} منم کم کم دارم به همین نتیجه میرسم همه عمرم سعی کردم بهش فکر نکنم می گفتم ولادیمیر منطقی باش تو که هنوز همه چیز رو امتحان نکردی باز تلاش میکردم به فکر میرود و به تلاش کردنش فکر می کند. بر میگردد سمت استراگون تو که باز این جایی
استراگون: هستم؟
ولادیمیر: خوشحالم میبینم برگشتی فکر کردم برای همیشه رفتی
استراگون: منم.
ولادیمیر: عاقبت باز با همیم باید این رو جشن بگیرم. اما چطوری؟ فکر می کند. پاشو تا بغلت کنم.
نظرات