داستانهای چارلز دیکنز یکی از مهمترین شاخصههای جامعۀ قرن نوزدهم انگلستان است و شخصیتهای او در فرهنگ عامۀ مردم ریشه دواندهاند. در این بین کتاب «دیوید کاپرفیلد» یکی از بهترین داستانهای او به شمار میرود و شهرت جهانیاش هم بهخاطر شخصیت اصلی آن است؛ دیوید، پسرک فقیری که از قبل از تولد پدر خود را از دست میدهد و در طول کودکی تلخش هم با سختیهای زیادی مواجه میشود. اکثر این سختیها مشکلات و کمبودهای اجتماعی مانند فقر مادی و فرهنگی است که دستبهدست هم میدهند و زندگی را به کام او تلخ میکنند. به همین دلیل است که این کتاب در فرهنگ مردم جامعه انگلستان تا این اندازه محبوب است و الگوی بسیاری از داستانها و نویسندگان مشهور قرار گرفته است.
پدرخواندۀ بدرفتار و خشنش دیوید را مجبور به ترک خانه میکند و در زیر فشار اجبار و زور، او بالاخره به مدرسۀ شبانهروزی میرود. شخصیتهایی که دیوید کاپرفیلد در مدرسه با آنها آشنا میشود و الگوی خود قرارشان میدهد نیز یکی دیگر از نقاط عطف داستان و نقدهای پررنگ چارلز دیکنز به جامعۀ تازهصنعتیشدهای است که در آن فقر باعث ایجاد اختلاف طبقاتی شده و شکاف فرهنگی عمیقی را بین اقشار مختلف ایجاد کرده است. اما در کنار خلق تصویری از شرایط زمانه و تمام افکاری که در قالب جملات شخصیتها بیان شده، چیزی که خواننده را به شدت درگیر میکند فُرم قصهگویی و تکنیکهای داستانپردازی نویسنده است که به شکلی استادانه عواطف انسانی را پررنگ کرده و به چشم میآورد. در این داستان با قلم فوقالعادۀ این نویسندۀ بزرگ به جهان کوچک شخصیتهایش نزدیک میشویم و با شیوۀ توصیف و قصهگویی او، داستانی دراماتیک را تجربه میکنیم.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«من با دلی شکسته به پنجرۀ اتاق پذیرایی در بالای حیاط نگاه کردم. پردۀ مخمل اتاق از وسط کمی کنار رفته بود و من با دیدن میزی کوچک و یک صندلی بزرگ فکر کردم لابد عمهام در آن لحظه با بدخلقی آنجا نشسته است. کفشهایم وضع غمانگیزی داشت و کفشان ور آمده بود و چرم رویهشان ترکیده و چاکچاک شده بود؛ طوری که شکل و قیافهاش دیگر شبیه کفش نبود. کلاهم نیز مچاله شده بود، طوری که آدم شرمش میآمد آن را با قابلمههای بیدسته و له و لوردۀ توی زبالهها مقایسه کند. گرما و شبنم و علفها و خاکهایی که رویشان خوابیده بودم، پیراهن و شلوارم را کثیف کرده بود و همه جایشان پاره شده بود، طوری که احتمالاً پرندههای باغچۀ عمهام از من به عنوان مترسک وحشت و فرار میکردند. از وقتی از لندن آمده بودم، موهایم را شانه نکرده بودم و صورت و گردن و دستانم زیر نور آفتاب تابستان مثل زغال اخته سیاه شده بود. سر تا پایم هم خاکی و مثل گچ سفید بود. طوری که انگار از کورۀ آهکپزی درآمده بودم. با این وضع فلاکتبار ایستاده بودم و میخواستم خودم را به عمۀ پرهیبتم معرفی کنم و در اولین دیدار رویش تأثیر بگذارم.»
نظرات