کتاب باغ اسلیمی روایت تقدیر ناشناخته انسانها است. داستانی از یک اتفاق ناخواسته شیرین. در این کتاب، داستان دست گرداننده دنیا را بخوانیم. مهران، آفاق را که دانشجوی عکاسی دانشگاه هومبلت برلین است را برای ساخت یک مستند اربعینی دعوت میکند. و آفاق عازم این سفر جذاب میشود. اما فرودگاه استانبول تقاطع اتفاقات داستان است. نیله مایر، جامعهشناس آلمانی که برای شرکت در یک کنفرانس علمی به استانبول آمده، کوله پشتیاش در فرودگاه با کوله آفاق جابجا میشود و همین نقطه آغاز ماجراست. مایر خواسته و ناخواسته پایش به یک اجتماع عظیم انسانی باز میشود. به جایی که به حتم لازم بوده که یک بار تجربه کند. او به مراسم اربعین قدم میگذارد و چیزهایی که میبیند شاید باور نکند.
در لایههای پایین داستان، روایت یک اتفاق عاشقانه نیز بیان میشود و مخاطب در میان داستان مایر و قصه عاشقانه در حال وقوع باید انتخاب کند. نکته دیگر در خصوص این رمان، نگاه ضد صهیونیستی و آزادی خواهانه نسبت به فلسطین است و نویسنده سعی کرده در لایه های زیرین داستان، با استفاده از نمادها و کدهای خاص، به دشمنی صهیونیسم با تفکراتی شیعی اشاره کند و در مقابل به آرمان آزادی فلسطین و ارتباطش با اربعین و ظهور نیز اشاره کند.
نویسنده باغ اسلیمی، بشری صاحبی است که توسط نشر معارف به چاپ رسیده است.
باید کتاب باغ اسلیمی را خواند، زیرا اتفاق عظیم اربعین را از دید یک خارجی دیدن و شنیدن قطعا جذاب است. و حتما او به زوایایی از ماجرا دقت کرده که شاید از چشم ما پنهان مانده باشد.
خواندن این کتاب را به همه آنها که این سفر معجزهآسا را تجربه کردهاند. به کسانی که دوست دارند روایتی جذاب و باور نکردنی از تقدیر آدمها بخوانند. مخاطب این کتاب تمام انسانهاست.
صدای پسرک آب فروشی که پشت هم داد می زند: «ماء بارد، ماء بارد بالا زائرا» رشته افکارم را پاره میکند. پسرکی سبزه با موهایی حالت دار که نهایتاً شش ساله است. نمی فهمم چه میگوید، اما از حالاتش مشخص است تلاش می کند چند بطری آب کوچکی که در دست دارد را بفروشد. یاد بچه های خودم می افتم در نوانخانه لون بک». سه سال پیش تصمیم گرفتم از قانون خودم که حذف عشق از زندگی بود دست بکشم، اما نه به این معنا که زندگی آرامم در کنار کتی را با هیاهوی رابطه های نافرجام خراب کنم، تصمیم گرفتم عشقم را با آنهایی که یقین داشتم تشنه محبتند و قدرش را می دانند تقسیم کنم بچه های بی کس و کار همان ها که مثل خودم نه محبت مادر را چشیده بودند و نه عشق پدر را دیده بودند، نه منتظر هدیه کسی بودند و نه کسی را داشتند که هدیه ای برایش بخرند، اما نگاهشان پر بود از محبت برای همین بعد از ماه ها جست وجو نوانخانه ای مطمئن در شرق برلین پیدا کردم و تصمیم گرفتم سرپرستی همه بچه هایش را به عهده بگیرم و هر ماه پولی را که سال ها به خواست پدر از محل سود کارخانه اشنایدر به حسابم میآمد دو دستی تقدیم آنها کنم.
نظرات