کتاب پرواز سجادهها برگی دیگر از تاریخ شفاهی جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی را بر کاغذ نگاشته است. مجید یوسفی در این اثر روایت مردم همدان از بمباران نماز جمعه روز قدس را از دل آوار روزگار بیرون آورده، تا دل بشوییم به صفای شهیدان.
داستان از 23 تیرماه سال 1361، بعد از عملیات بیتالمقدس و فتح خرمشهر آغاز میشود. جامعه بینالمللی به هیج یک از خواستههای بر حق ایران مبنی بر اعلام عراق به عنوان متجاوز و پرداخت غرامت جنگ به ایران پاسخ مثبت نداد و فقط درخواست آتش بس دادند که هیچ تضمینی نداشت و فقط آتش زیر خاکستر بود. لذا جنگ وارد مرحله جدیدی شد و با عملیات رمضان رزمندگان ایران وارد خاک عراق شدند. رزمندگان همدانی با ملحق شدن به لشکر ثارالله کرمان تحت فرماندهی شهید حاج قاسم سلیمانی حماسهها آفریدند. 160 شهید دادند که 64 نفر از آنها همچنان مفقودالاثر هستند.
25 تیر 1361 آخرین جمعه ماه رمضان روز قدس نام گرفت و راهپیمایی با شکوهی در شهرهای ایران صورت گرفت. رژیم بعث عراق تهدید کرد شهرهایی که در آنها راهپیمایی صورت میگیرد را بمباران خواهد کرد. همدان نیز یکی از همان شهرها بود. هدف تضعیف روحیه رزمندگان بود. اما غیور مردان ایرانی ترسی از این تهدیدها نداشتند. سرانجام صدام با بمباران چند نقطه از همدان بالاخص ورزشگاه آزادی تهدید خود را عملی کرد. 120 نفر شهید و 800 نفر مجروح شدند. از این تعداد 85 شهید و 595 مجروح متعلق به نماز جمعه همدان هستند. در این واقعه برگزاری نماز جمعه به همت آیتالله نوری همدانی و تلاش مردم همدان در همدلی با یکدیگر و غسل و کفن و تشییع شهدا تحسینبرانگیز است. کتاب حاضر روایتی از این جانفشانیهاست. روایتی از این واقعه عظیم است. همچنین کتاب در برخی از خاطرات به عملیات رمضان در 30 تیر 1361، نقش شهید عباس دوران در این عملیات و جلوگیری از تشکیل کنفرانس سران غیرمتعهدها، در نتیجه ناامنی بغداد، میپردازد.
تاریخ معاصر ایران سرشار از رویدادهای تلخ و شیرینی است که یادآوری آنها برای جامعه امروز ما نقشی حیاتی در مسیر پیشرفت و شکوفایی کشور دارد. مرور این وقایع به ما کمک میکند تا درک کنیم چه راه دشواری را پیمودهایم، از چه چالشهایی عبور کردهایم و چه درسهایی از گذشته میتوانیم برای ساختن آیندهای بهتر بیاموزیم. این شناخت ما را در رسیدن به جایگاهی شایسته در عرصه بینالمللی یاری خواهد کرد.
علاقهمندان به تاریخ شفاهی ایران، ادبیات پایداری و داستانهای واقعی این خاطرات کوتاه را از دست ندهند.
وقتی جنگ شد به حیاط استانداری همدان در آرامگاه میرفتیم و کار می کردیم، قند میشکستیم، مربا درست میکردیم، ملافه و پتو و لباس رزمندگان را میشستیم. خلاصه هر کاری برای پشتیبانی جنگ لازم بود انجام میدادیم و گاهی برای گندم چینی به روستاهای اطراف میرفتیم. آموزش نظامی هم دیده بودیم. دخترم تاب دوری مرا نداشت و همراهم میآمد. زهرا هنوز به سن تکلیف نرسیده بود و روزه برایش واجب نبود. شب جمعه از من خواست برای سحری بیدارش کنم بیدارش کردم میلش به غذا نرفت و کمی آب خورد. صبح میخواستم برایش صبحانه آماده کنم گفت: «من روزهام.»
همسرم به راهپیمایی رفت من هم وضو گرفتم و از خانه بیرون آمدم تا به راهپیمایی بروم. زهرا و مهدی در خانه بودند. تا رسیدم نزدیک امامزاده عبدالله، همدان بمباران شد. همسایهها همه از خانههایشان دویدند بیرون. یکی از همسایهها مرا دید گفت: «کجا میری معصومه خانم؟»
گفتم: «مگه روز قدس نیست؟ میرم راهپیمایی و نماز جمعه. گفت: «خدا بهت خیر بده. بمب خانتانا با خاک یکسان کرده!»
نظرات