کتاب «هیژده چرخ» نوشته یونس عزیزی هجده روایت از خادمی در حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) است. او در ابتدا از تلاشهایش برای قبول شدن به عنوان خادم حرم میگوید و زمانی که تلاشهایش به ثمر مینشیند به عنوان راننده ویلچر پذیرفته میشود. او در شیفت سوم شب پنجشنبه باید به کمک سالخوردگان و افراد ناتوانی برود که با دلهایشان به سوی حرم آمدهاند ولی جسمشان همراهی نمیکند. این تجربه به عزیزی این فرصت را داده تا زائران حرم را از نمایی نزدیکتر ببیند و بشنود. او در این مسیرهایی که مردم را برده با آنها دمخور شده و گاهی از لابهلای حرفهایشان از رازهای دلشان باخبر شده است و در این کتاب با خواننده به اشتراک گذاشته است.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانید:
برای من سرشماری و آمار گرفتن پایان شیفت چیزی شبیه قیامت است. شبیه عبور از پل صراط وقتی انتهای شیفت برای تحویل ویلچر به دفتر میروی سر شیفت با آن صدای بم تو دماغیاش سؤال میکند چند نفر انگار نکیر باشد یا منکر با آن گرزهای آتشین که حکایتش در آیهها و روایتها رفته است. دو ساعت از شیفتم گذشته بود و بیشتر از یک نفر جابه جا نکرده بودم. خجالت داشت و قابل گفتن نبود نه به روزهایی که از کت وکول می افتادم و با حالی نزار شبیه کارگرهای معدن زغال سنگ اگر شغل بازیگری را سختتر از کار در معدن ندانیم به خانه برمیگشتم. نه به روزهایی که پرنده هم پر نمیزد و چنان قحط سالی اندر دمشق دنبال زائری له له میزدم برای جابه جایی پر از استرس میشدم بگویم یک نفر اول نگاه تحقیر آمیز، بعد پوزخند و بعد شروع شدن گوشه و کنایه که لابد حرم نیامدی یا برخلاف فیلسوف ولزی الاصل بریتانیایی در نکوهش بطالت داد سخن سر میدادند.
نظرات