کتاب مدیر مدرسه به قلم انتقادی مردی چون جلال آل احمد از پوسیدگی سیستم آموزشی شکایت میکند. این داستان که در سال 1337 منتشر شدهاست زیباترین اثر داستانی جلال است که به نقد تنبلی، تنپروری و مسئولیتگریزی میپردازد.
آموزگار مدرسه نوبنیاد که خود راوی داستان است از ایستادن پای تختهسیاه و گچ خوردن خسته شده بود. حوصله سر و کله زدن با دانشآموزان را هم که نداشت. درآمد آموزگاری و دبیری هم که به لعنت خدا نمیارزد. لذا همهچیز برای گذر از آموزگاری آماده است. او که نشستن روی صندلی مدیریت را قرین تنبلی و خوردن و خوابیدن میداند با کمال میل مدیریت شش کلاس، یک ناظم، هفت معلم و دویست و سی و پنج دانشآموز را بر عهده میگیرد. اما روزگار به شکلی دیگر رقم میخورد. او ابتدا از ناظم گله میکند که چرا بچهها را کتک میزند و ترکهها را میشکند. اما خود در انتهای داستان تنبیه را لازمه آموزش میداند. درگیری با والدین و معلمان هم جزیی لاینفک از داستان است. در بین افت و خیزهای بسیار آقای مدیر شکایت از او و برگزاری دادگاه مجازاتش دیگر قوز بالا قوز است. هر چند شکایت علیه آقای مدیر پیگیری نمیشود، اما استعفای آقای مدیر پشت همان برگههای دادگستری به اداره فرهنگ تقدیم میشود.
برای اینکه خود را جایگزین مدیر مدرسه کنیم. ببینیم چقدر ما در برابر وظایفمان مسئولیم؟! چقدر وظایف خود را به نحو احسن انجام میدهیم؟ ما چه ارزشی به این دنیا اضافه میکنیم؟ این کتاب با نقد از خود انگشت انتقاد را به سمت آموزش و پرورش نیز میبرد و مخاطب را به فکر وامیدارد.
همه دستاندرکاران امر آموزش از مدیر کل و وزیز تا معلم ورزش کوچکترین مدرسه مخاطب این اثر زیبا هستند. همچنین دانشآموزان بالای 15 سال میتوانند از این اثر استفاده کنند.
غیر از آن زن که هفتهای یک بار سری به مدرسه میزد، از اولیای اطفال دو سه نفر دیگر هم بودند که مرتب بودند. یکی همان پاسبانی که با کمربند پاهای پسرش را بست و فلک کرد، که گاهگداری میآمد و درق و دورق پاشنههایش را جفت میکرد و هر چه اصرار میکردیم دستش را پایین نمیآورد چه رسد به اینکه بنشیند؛ یکی هم کارمند پست و تلگرافی بود که ده روزی یک بار میآمد و پدر همان بچه شیطان بود که دستش را از زیر چوب ناظم به مهارت در میبرد. نیم ساعتی مینشست و درد دل میکردیم. یا از سیاست حرف میزدیم و از حقوق رتبه پنج اداری او و از سه تا فرزندش و زنش که سالی یک ماه اختلال مشاعر پیدا میکرد و ماهی صد و چهل تومان اجاره خانه ای که میداد... و یک استاد نجار که پسرش کلاس اول بود و خودش سواد داشت و به آن میبالید و کارآمد مینمود و با دستهای بزرگ و مچهای باریکش دو دستی دست مرا میفشرد و همین جوری ارادتمند شده بود و هی خواهش میکرد ]برای] کاری به او رجوع کنم تا مراتب ارادتش را عملاً ثابت کند.
نظرات