دوماهنامه ادبیات داستانی مدام در شماره هفتم خود از وطن میگوید. این شماره به آثاری از عطاءالله مهاجرانی، آلن ژینو، توماس هینگ، فاطمه آل مبارک و دیگران نویسندگان خوش قلم مزین شدهاست تا خاطراتی از خیال تا واقعیت را به وطن گره بزند.
وطن محلی است که شخص در آن متولد شده و رشد و نمو کرده. مقصود از این وطن، وطن پدر و مادری اوست. از این کلیشهها و چهارچوبها که بگذریم وطن یک میراث است، یک شوق است که از بدو تولد در آدمی شعلهور میشود، یک طلوع است در روزگار آدمی و یک غروب است در پایان عمر که بود و نبود خود را در یک رابطه دوطرفه به ساکنانش گره میزد. وطن برای هر یک از ما تعریفی متفاوت دارد. شماره هفت مدام داستانهایی از این رویارویی با وطن یا در وطن را روایت میکند. روایتها گاه به جنگ دوازده روزه ایران و اسرائیل گره میخورد، گاه به سفر همیشگی از وطن خاتمه مییابد، گاه عرق ملی را در مخاطب زنده میسازد و گاه ...
برای همگام شدن با داستانهای روز، آن قدر به روز که خودمان هم لمسش کردهایم و از گذر این همزاد پنداری لذتی خوش را لحظهای به جان بچشانیم.
علاقهمندان به ادبیات داستانی، داستانهای کوتاه و کسانی که وطن را به عشق یا حتی نفرت رساندهاند.
از دفعه پیش تا حالا اتوبوس فرقی نکرده و معلوم است که نظر سنجیهای شاگرد غلام شوفر هیچ وقت قرار نیست چیزی را درست بکند. پردههای قرمزرنگ مخملی هنوز بوی گرد و خاک میدهند. روکش صندلیها پارهتر از قبلاند و قفل شیشهها همان جایی است که نباید باشد. از پشت شیشه به غلام شوفر نگاه میکنم. مچ دست را بالا آورده و ساعتش را به شاگردش نشان میدهد. در همین حین ضربهای محکم به پهلویم میخورد. ناخودآگاه «هین» بلندی میکشم.
وای ببخشید! طوریتون شد؟ زن جوان ساک دستی اش را روی زمین میگذارد و تا میخواهد دوباره چیزی بگوید یکی از مسافرها از پشت سرش میگوید: خانم برو بشین دیگه راه رو بستی. الکی زن دوباره لب می زند: «شرمنده!» و ساکش را دودستی بلند میکند. پشت سرش دختر بچه ای با یک دست عروسکی پارچهای و با دست دیگر تکهای از مانتوی زن را گرفته و دنبالش میرود. صدای گوشیم بلند میشود در جواب پیامک مامان می نویسم: «آره سوار شدم. یه کم دیگه راه میافتیم. الان میخوام بخوابم. ایموجی قلب!
نظرات