مجله مدام که هر شماره آن با محوریت موضوع خاصی، در قالب ادبیات داستانی هر دو ماه یکبار منتشر میشود. مدیر مسئول مجله مدام محمدرضا جوان آراسته است که در مقدمه جنگ مدام اینگونه میگوید:
(در شماره جنگ مدام از گوشه و کنار جنگها نوشته ایم. رفتن ها، نبودن ها، از دست دادن ها، رشادت ها، پهلوانی ها ایستادگیها و جنگ هر لحظه ما هنوز بلد نیستیم که فقط زیبایی جنگ را ببینیم ادایش را هم در نمی آوریم. سعی کردیم همه جنگ را با هم ببینیم. اما جنگ امروز جنگ وجودی است. دشمن انسانیت، حقیقت درستی و صلح شمشیر را از رو بسته است تا وجود انسان و حقیقت و درستی و صلح را از بین ببرد. و برای جنگ وجودی باید به مختصات «چیزی جز زیبایی ندیدن» رسید. این مسیر جز با شناخت جنگ طی نمی شود. «جنگ مدام»، فقط تلاش و تمرینی است در راستای جز زیبایی ندیدن.)
نویسندگان شماره سه مجله مدام به مسئله جنگ میپردازند.از جمله این نویسندگان میتوان به:
فاطمه آلمبارک، حسین قسامی، اعظم ایرانشاهی، مسعود فروتن، سلمان باهنر، رامبد خانلری و .... اشاره کرد.
به همه علاقهمندان ادبیات داستانی.
پنج ساله که بودم میگفتند خیلی شبیه مادر بزرگ لهستانی ام هستم. بزرگ تر که شدم، میگفتند شبیه پدر بزرگم جز اینکه او اسلحه ای لهستانی داشت و من ندارم.
پدر بزرگ صد و هفت سال عمر کرد بزرگ ایل بغداد بود و ماجرای همسر لهستانی اش به دوران جنگ جهانی دوم بر میگشت زمان آشنایی شان مادر بزرگ زنی بود تقریبا بیست و پنج ساله پدر بزرگ که آن زمان شصت ساله و هنوز مجرد بود، همین که او را دید یاد عشق دوران جوانی اش افتاد.
اسم پدر بزرگ فیض الله بود و او را فیضی صدا میکردند. فیضی این زن لهستانی را کنار ساحل قم رود دید. آفتاب صورت زن را سوزانده بود و روسری کوچکش نمی توانست تمام موهای طلایی اش را بپوشاند. فیضی سالها پیش در جوانی عاشق شده بود؛ عاشق دختری با موهای طلایی که از قبیله خودمان بود و طایفه اش فرق میکرد. دختر را به فیضی ندادند، یعنی ادا و اصول درآورده بودند که باید چه مقدار شیربها بدهی و چه کنی و چه نکنی و تازه از همه اینها گذشته این دختر را پسر عمویش می خواهد و به تو نمی دهیم دختر اما فیضی را می خواست، آن قدر می خواست که یک شب وقتی دعوا و مرافعه بین طایفه ما و طایفه او بالا گرفت، تب کرد و رفت توی چادر و در تب خود تا صبح سوخت تابستان بود و ایل بغداد آن موقع در اطراف تفرش چادر زده بودند. صبح جسد بی جان دختر را از چادر بیرون آوردند و در قبرستانی نزدیکی تفرش دفن کردند. فیضی جوان از عصبانیت پای راستش خشک شد؛ گویا یک ژنی در ما هست که وقتی عصبانی میشویم مفاصل و به ویژه زانو و علی الخصوص زانوی راست مان به شدت تیر میکشد و موقتاً خشک میشود. خشک شدن زانوی راست فیضی اما موقتی نبود. او تا آخر عمرش یعنی صد و هفت سالگی، زانوی خشک شده پای راستش را عصاکشان این طرف و آن طرف میبرد. لنگ میزد و عصایی از چوب بلوط داشت که موقع راه رفتن از آن کمک میگرفت موقع ایستادن به آن تکیه می زد و برای گوسفندانش با همان عصا برگ درخت می ریخت.
نظرات