کتاب «ماضی قریب» مجموعهای از داستانهای کوتاه اجتماعیست که حول محور زندگی در دهۀ شصت ایران میگذرد؛ زمانی نهچندان دور که با تمام سختیهای جنگ و انقلابی که هنوز نوپا بود، برای مردم خاطراتی بسیار شیرینتر از امروز رقم زد. این کتاب روایتگر فضاییست که در آن هنوز خانوادهها در حیاطهای باصفا و خانههای قدیمی دور هم جمع میشدند و با کوچکترین بهانهها، به یکدیگر قوت قلب میبخشیدند. در خلال هر داستان و در همراهی با سطوری که هر شخصیت از روایت زندگی خودش برایمان آورده، دنیای امروز برایمان مجسّم میشود و این مقایسه، زمینهایست که نویسنده برای احیای روحیۀ آن دوران آن را خلق کرده است.
«غلامرضا طریقی» روایتهایی از زندگی در دهۀ شصت را روی کاغذ آورده که در آن انسانها دلخوشیهای سادهای دارند، اما با همین سادگیها میتوانند روزنۀ امید را در دل خود و اطرافیانشان زنده نگه دارند. به همین دلیل است که خواننده، خصوصاً متولدین دهۀ پنجاه به قبل که بازۀ زمانی داستانهای این کتاب را به خوبی در حافظه دارند، با احساس قدرتمند نوستالژی نیرو میگیرند. هنر نویسنده در همین بازیابی خاطرات است که کتاب او را به اثری موفق تبدیل کرده؛ اثری که با بهرهگیری درست از تکنیکهای قصهگویی و ساختار روایی مناسب، خواننده را به پای قصههای دلنشینیش مینشاند و او را برای بازآفرینی چنین احساسی در دنیای امروز تشویق میکند.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«سن زن را نمیشد دقیق تشخیص داد. کمرش آنقدر خم شده بود که وقتی راه میرفت صورتش به طور کامل رو به زمین بود؛ اما از رگهای بیرونزده از پوست دستهایش، از پاهای هلالیشدۀ نحیفش، از کاکل آشفتۀ سفید بیرونزده از زیر چارقدش، میشد تشخیص داد در هشتمین دهۀ عمرش نفس میکشد. راه که میرفت صدای خسخس نفسش بیشتر میشد. هر چند لحظه یکبار میایستاد و بیآنکه بتواند قد راست کند تا از درد کمر خلاص شود، دست را از روی چادر پوسیدهاش میگذاشت روی محدودۀ خمشدۀ کمر و نالهای میکرد و دوباره به راهش ادامه میداد.
با سرعت چند گام در دقیقه خودش را رسانده بود به وسطهای بازار میوهفروشها. آن وقت شب در بازار کسی تردد نمیکرد، جز چند موش که در کنارههای جوی آب در حال جویدن تکههای گندیدۀ میوههای دورریختهشده بودند. غروبها کاسبها قبل از اینکه چادر بزرگ پارچهای را روی باقیماندۀ میوهها بکشند، هر چه را خراب شده بود جمع میکردند و میگذاشتند وسط بازار کنار جوی تا صبح سپور ببردشان. جمع کردن همۀ میوهها از روی میزهای بزرگ چوبی و آهنی، آن هم وقتی که باید بعد از اذان صبح همۀ آنها را دوباره بریزند روی میز، کار سختی بود. روی آنچه مانده بود چادر میکشیدند و میرفتند.
بازار نگهبان خاصی نداشت، جز یک سرباز گشت شهربانی که ساعتی یکبار از آنجا رد میشد تا کسی به مغازهها دستبرد نزند. پیرزن قبل از اینکه دستبهکار شود روی یکی از جعبههای تختهای میوه نشست تا نفسش تازه شود. او هر چند روز یک بار، غروب بعد از اینکه مغازهها بسته میشد، خودش را از مسیری دور به اینجا میرساند تا در میان میوههای دور ریختهشده پیازی یا سیبزمینی نسبتاً سالمی پیدا کند و ببرد برای سفرهای که دورش فقط خودش و همسرش مینشستند. البته چندان نمیشود گفت دور سفره نشستن؛ چون پیرمرد ازکارافتاده حتی نمیتوانست از جایش تکان بخورد و پای سفره بیاید.»
نظرات