کتاب عملیات فریب، نوشتهی مرتضی قاضی، فقط یک خاطرهنگاری ساده از جبهه نیست؛ این کتاب، سفر به دل ماجراهای پرمخاطرهای است که در دل شبهای عملیات والفجر ۸ و در گرمای سنگرها، از دل ایمان و حماسه برآمدهاند. پایه و اساس این اثر مستند و جاندار، دفترچهی خاطرات ۱۲۰ صفحهای شهید اسدالله قاضی است؛ رزمندهای که چند ماه پس از نگارش این یادداشتها، در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید. برادرش، مرتضی قاضی، با وسواس و عشق دهساله، این دفترچه را به یک روایت جامع و پرکشش تبدیل کرده است و نشر روایت فتح آن را به چاپ رسانیده است.
عملیات فریب بهطور خاص درباره یک عملیات ایذایی همزمان با والفجر ۸ است؛ همان عملیاتی که ذهن دشمن را مشغول کرد و راه را برای فتح فاو گشود. در این کتاب، با دو قلم روبهرو هستیم: یکی قلم شهیدی که در دل میدان نبرد، با واژههای ساده اما عمیقش، نفس حماسه را ثبت کرده؛ و دیگری قلم نویسندهای که با روایتهای مکمل، مصاحبه با همرزمان و خانواده شهید، لایههای پنهان این فریب بزرگ را برملا میکند.
حدود ۹۰ صفحه از کتاب به دستنوشتههای مستقیم شهید اختصاص دارد و تصاویر همان صفحات هم در کتاب آمده است. این کار نهفقط به سندیت کتاب افزوده، بلکه ارتباطی شخصی و بیواسطه بین مخاطب و شهید برقرار میکند. خواننده، نه از دور، بلکه از دل نگاه یک رزمنده، جنگ را میبیند: از شوخیهای بچهها در سنگر تا شبهای دلهرهآور خط مقدم.
در عملیات فریب، خبری از شعارهای کلیشهای نیست؛ اینجا روایت، خودش فریاد میزند. هر فصل، تکهای از یک پازل بزرگتر است: پازلی که تصویر ایثار، ایمان و نبوغ رزمندگان ایرانی را کنار هم میگذارد. این کتاب، با زبان تصویر و صداقت، مخاطب را تا آخرین صفحه با خود میبرد؛ جایی که شاید احساس کنی باید برخیزی و سلامی نظامی نثار همهی آنها کنی که بیادعا جنگیدند تا امروز، ما بایستیم.
به کسانی که دنبال روایتی متفاوت، انسانی و بیواسطه از جنگاند. به پژوهشگران تاریخ دفاع مقدس. به دانشجویانی که جنگ را از پشت میز درس میخوانند، اما دلشان میخواهد یکبار هم که شده، جنگ را از توی یک سنگر بخوانند.
«... زمین گلی و خیلی لیز بود هر چند قدم دو یا چند نفر نشسته بودند و ما را به جلو راهنمایی می کردند بروید جلو ماشاالله، عراقی ها فرار کردند.
چند قدم که رفتیم از روی بدنی رد شدم که در حال جان دادن بود. جانم فشرده شد. اولین بار بود که چنین لحظه ای را مشاهده می کردم. چه حالی به من دست داد. ۲، ۳ متر آن طرف تر نوجوان کم سن و سالی آه و ناله می کرد و کمی آن طرف تر دو نفر یکی را که ترکش خمپاره خورده بود میبستند ولی هیچ کدام را در تاریکی نمی شناختم ناگهان به خود آمدم خدایا چه میبینم؟ خدایا چه دردناک و چه مظلومانه بچه ها درون خاک و گل و خون می غلتند دلم خدا را صدا کرد و قلبم فشرده می شد. خدایا این بچه ها به چه جرمی مظلومانه و چطور در این جزیره ی دور افتاده جان میدهند. کجایند مادرانشان اشک میخواست فوران کند که با خود گفتم آیا الآن وقت گریه و زاری است. آیا باید سست شد. یا حسین مظلوم الآن دیگر وقت رزم است و باید الآن مقاوم بود گریه به جای خودش ....»
نظرات