اسرائیل غدهی سرطانی جهان امروز است. دولتهای آمریکا و انگلیس با تمام ادعاهایی که در زمینهی حقوق بشر دارند، به همراه حامیان اروپایی خود رأیهای مطلوب را در سازمان ملل به دست میآورند و با گذشت بیش از یک قرن از اشغال فلسطین و تخریب کشورهای منطقه، روزبهروز بیشتر خط قرمزها را رد میکنند. جنگ سی و سه روزه یکی از روشنترین نمونههای جنایت و قساوت دولت اسرائیل است که طی آن به بهانهی آزادی اسرای خود، به روستاهای جنوبی لبنان و شهر بیروت حمله کرد.
در این زمینه هنوز آثار فرهنگی بسیاری باید خلق شود؛ اما یکی از کتابهایی که تا امروز توانسته حقّ مطلب را ادا کند، کتاب «آخرین روز جنگ» است. عموم داستانهایی که از جنگ میخوانیم، روایتی مردانه از سربازانی است که در صحنه نبرد حضور داشتهاند؛ اما رشادت این جنگاوران نباید باعث غفلت از ایثار زنانی شود که پابهپای آنها در پشت صحنه حضور دارند و اجر صبر و حمایتشان، کمتر از شهدای جنگ نیست. این کتاب را یکی از همین زنان نوشته؛ روایت زنی که همسرش، یکی از قهرمانان جنگ سی و سه روزه لبنان، به محض اعلام لغزشهای سیاسی در اخبار، و احساس پیشلرزههای جنگ، بند پوتینهایش را سفت میکند و به میدان میرود. حالا این مادر و همسر تنها باید بدون حامی و پشتیبان بار سنگینی را به دوش بکشد که میداند صبر بسیاری طلب میکند. این روایت مملو از احساسات و عواطف زنانه است و قصهی ایستادگی جانانه مردم لبنان را به زیباترین شکل روایت میکند؛ داستانی که در آن بیرحمی نیروهای اسرائیل را حتّی به نسبت به بچههای کوچک احساس میکنیم و از سمت دیگر، کوچکترین لرزشی در قلب و ایمان مردم لبنان شاهد نیستیم. این کتاب را «رقیه کریمی» از زبان زنی نقل میکند که با جان و مال و تمام داراییاش به همراه هزاران انسان شجاع دیگر، در برابر دشمن ایستاد و آزادگی عاشورایی را نه به حرف و شعار، که به عمل برآورده کرد.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«یکی از روستاهای اطراف هم سقوط کرد. سقوط که نمیشود گفت؛ همانقدر که نمیشد اسم آن تپه را روستا گذاشت. قبل از جنگ، شاید هیچ اهمیتی نداشت آن تپه و خانههای پراکنده روی آن، و حالا با جنگ حساب همهچیز عوض شده بود. آن تپه دیگر یک تپه کوچک بیاهمیت نبود. حالا دشمن از آن بالا به مناطق دیگر اشراف داشت. تصور اینکه یک لحظه چشمهایت را باز کنی و ببینی از آسمان به جای باران دارد چترباز اسرائیلی پائین میریزد روی سرت، مثل یک خواب تلخ است و مردم آن تپه، آن روز صبح، این خواب تلخ را در بیداری دیده بودند. چتربازهای اسرائیلی وسط روستایشان فرود آمده بودند و بعد هم درگیری شدید و بعد هم مردمی که در روستا باقی مانده بودند، جانشان را برداشته بودند و پناه برده بودند به روستاهای دیگر مثل روستای ما. با چشمهای خیس، بدون شهدایی که افتاده بودند بالای تپه و نتوانسته بودند زیر آتش سنگین دشمن آنها را عقب بیاورند. مردم عادی، کشاورز، کاسب، تاجر، بچه... حالا از روستا بیرون آمده بودند. وحشتزده. بیسرپناه. بعضی حتی بدون لباس کافی و بعضی هم پابرهنه. عزیزانشان جا مانده بودند آنجا. شهدایشان... بدون اینکه فرصت این را داشته باشند که برای آخرین بار صورتشان را ببوسند. بدون خداحافظی، بدون تدفین.»
نظرات