مسوولیت بسیار بزرگی که قاضیان در مقابل جان و مال و ناموس مردم دارند سبب شده تا هر کس نتواند این امر مهم را انجام دهد. کسی که میپذیرد در این وادی قدم بگذارد و اعمال و رفتار مردم را براساس تعالیم دین قضاوت کند باید خود را از هرگونه حب و بغض شخصی و منفعتی که متوجه خودش و اطرافیانش می شود خالی کند و سپس به امر قضاوت بپردازد. این لحظات خطیر که فرد برای انسان دیگری حکمی صادر کند بستری است که خاطرات جالب و شگفتی از دل آن بیرون میآید.
کتاب «جان به لب» به سراغ همین لحظات حساس رفته و نشان داده چگونه کلام یک فرد میتواند سرنوشت انسان دیگری را تغییر دهد. مظفر سالاری و سعید زارع بیدکی به سراغ 35 قاضی رفتهاند و جالبترین خاطرهای که در طول دوران قضاوت داشتهاند را جمع آوری نمودهاند. این خاطرات را به شکل قالب داستانی درآوردهاند و ارتباط خاص حاکم و محکوم را با موضوعات مختلفی مطرح کردهاند. محکومینی که برای حمل مواد، اختلافات خانوادگی و قتل آمدهاند و قاضی باید حقیقت را و حکم خدا از مستندات بیابد.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانید:
واقعیت اینه که سر اون شکایت من مقصر بودم. اون زن راست میگفت من هلش داده بودم. اون کاری که به سرش اوردم، یقهام رو گرفت چند سال پیش موقع کار، از ساختمون افتادم پایین و از کمر به پایین فلج شدم. توی دادگاه و موقعی که طلاقش دادم فکر کردم زرنگی کردم. حالا من تنهام و روی این صندلی اما اون با خونواده و روی دو تا پا میبینی؟ روزگار خودش همه چی رو رسوا کرد.
نظرات