کتاب تاریخ با طعم زغال اخته به قلم یوسف قوجُق نوجوان را سوار بر ماشین زمان به دوران رضا شاه میبرد تا در میانه بحث و جدلهای فرهاد و یحیی با حقیقت حکومت پهلوی اول آشنا شویم.
داستان از زبان سوم شخص روایت میشود. نویسنده داستان روزی به خانه فرهاد میرود و عکسی از پدر بزرگ فرهاد میبیند که به خطی مرموز و عاشقانه آمیخته شده است. چند دقیقه بعد کاشف به عمل میآید که پدر بزرگ فرهاد از سربازان رضا شاه و فدایی او بوده و در اوخر عمرش با پیرزنی به نام آنا آشنا میشود و چند روز بعد با دنیا خداحافظی میکند.
عجیبتر اینکه آنا مادربزرگ یحیی بوده و یحیی هم همکلاسی فرهاد. اکنون یک دو قطبی در داستان شکل میگیرد. طرفداران رضا خان و مخالفان او. بگومگو های این پیرمرد و پیرزن از زبان فرهاد و یحیی و تلاش هر یک از آنها برای یارگزینی در محیط مدرسه سبب اخراج یکی از آنها میشود و در این فضا بسیاری از ابهامات، سوالات تاریخی، حقیقت رژیم پهلوی، جنایات انگلیس در ایران و به طور کلی زندگی رضاخان بازگو میشود.
استفاده از روایت دانشآموزان سال 1350 در کنار کلکَلهای جوانان در دوقطبی مخالف و موافق، که در هر خانواده و جامعهای وجود دارد، همزاد پنداری مخاطب با داستان را بیشتر میکند و کششی قوی در داستان ایجاد میکند.
برای آگاهی از تاریخ.
برای اینکه دو ریز دیگر در سایه جهلمان، جای وطنپرست با خائن به ملت و کشور عوض نشود.
برای درس گرفتن از تاریخ و جلوگیری از تکرارش.
تمامی نوجوانان، چه مخالفان پهلوی اول و چه موافقان او، مخاطب این داستان تاریخی هستند
فرهاد گفت: سید ضیاء بعد از گرفتن حکم نخست وزیری خودش از احمدشاه حکم سردار سپهی رضاخان را هم از او گرفت.
یحیی گفت: بعد از کودتا بگیر و ببندها شروع شد و بسیاری از اشراف اشخاص مهم مقامات دولتی و روحانیان مشهور بازداشت شدند. جالب است بدانید که انگلیس آن چنان روی آینده رضاخان برنامه ریزی کرده بود که نخواست این بگیر و ببندها به اسمش تمام بشود و تمام کاسه کوزه ها به سر کسی به نام کاظم سیاح شکست.
فرهاد گفت: غروب روز سه شنبه چهارم اسفند، یعنی درست یک روز بعد از کودتا مردم تهران کسانی را دیدند که داشتند اعلامیهای را روی در و دیوار می چسباندند. عنوان اعلامیه من حکم میکنم بود. نه ماده داشت و ...
نظرات