تابهحال برایتان پیش آمده که در خیابان به یک دوست قدیمی از کودکیتان بربخورید؟ حتی ممکن است توی اینستاگرام درحال گشت زدن باشید و یک چهرۀ آشنا بین پیشنهادها ببینید؛ بعد وارد صفحهاش میشوید و پستهایش را نگاه میکنید. اتفاقی که در این مواقع میافتد، خصوصاً اگر این تجدید دیدار به صورت حضوری باشد، این است که شما تلاش میکنید مثل همۀ آدمها یک کار را خوب انجام دهید؛ پنهان کردن تمایل شدید به مقایسه، در پشت یک لبخند مصنوعی! البته این به معنی بد بودن شما یا نداشتن احساس دوستانه نسبت به او نیست؛ این فقط یکی از کارکردهای روانی ذهن انسان است که در لحظه فعال میشود و رشتۀ افکاری را در سر ما به جریان میاندازد که در نهایت، به یک سؤال بسیار ساده و در عین حال بیاندازه دشوار ختم میشود: آیا من به اندازۀ کافی خوب بودهام؟!
کتاب «بیحد و مرز» نوشته شده تا به این سؤال شما بهترین پاسخ ممکن را بدهد؛ آن هم نه فقط با شعارهای تبلیغاتی آبکی که آنها را عموماً یا در تبلیغات مرّبیهای مثبتنگر انگیزشی میبینیم، یا روی بیلبوردهای فروش نوشابۀ انرژیزا؛ آنهم با حروف بسیار بزرگ! این کتاب طبیعتاً به ابزاری متوسل میشود که برای بسیاری تبدیل به پلتفرم معناگرایی در دنیای مدرن شده است؛ یعنی روانشناسی. این دانش تکنیکهایی را در اختیار نویسنده قرار میدهد تا به کمک آنها، با طرح ایدهای جسورانه ذهن ما را به دست بگیرد و به دنیای آشفتۀ درونمان وارد کند؛ آن ایده هم چیزی نیست جز اینکه ذهن انسان بیحد و مرز است. ما برای انجام دادن کارهای روزمره به توانایی خاصی نیاز نداریم، چون زمینۀ آن از قبل و به مرور در رفتار و شخصیت ما شکل گرفته و قالب بسته است. اما وقتی میخواهیم پا را فراتر بگذاریم، شهامت گوش سپردن به ندای قلبمان را داشته باشیم و به بیانی ساده کمی زندگی کنیم، آن وقت است که دیگر باید پا را فراتر از دایرۀ امن روانیمان بگذاریم. این یعنی نیاز داریم ترسهایمان را بشناسیم، با آنها زندگی کنیم و به آنچه واقعاً هستیم نزدیکتر شویم. اما به چه امیدی؟! در دورۀ بهرهمندی از بالاترین سطح امکانات ایمنی و بهداشتی، پیشرفتهترین تکنولوژیها و کارآمدترین دستاوردها، هنوز هیچ چیزی پیدا نکردهایم که به قول نویسنده به ما «جان دوباره» ببخشد!
«جان سی. مکسوِل» یکی از نخبگان برتر عرصۀ مدیریت و رهبری است که در نیم قرن تجربۀ حرفهای خود، یکی از درخشانترین و تحسینشدهترین کارنامهها را در رشتۀ خود دارد. او این کتاب را نوشته تا به ما ظرفیتهایی را هدیه کند که آنها را در وجودمان داریم، اما از وجودشان بیخبریم؛ بنابراین هرگز از آنها استفاده نکردهایم و این را هم نمیدانیم که بدون آنها، چطور باید آیندهای پُربار و روشن را برای خود متصور شویم. بیحد و مرز، با پیشنهادات منطقی و تحلیلهای جذابش پیچیدهترین مسائل روانی را در قالب مفاهیم عمومی مثل موفقیت، خوشبختی، شادی و آرامش بیان میکند، تا یاد بگیریم چطور با آگاهی یافتن از تواناییهای خود و انتخاب بهترین فرصتها، ظرفیتهای پنهان خود را کشف و بازیابی کنیم.
سراسر این کتاب نیز ما را با یک فرمول ساده با خود همراه میکند:
«ظرفیت = آگاهی + توانایی + انتخابها»
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانیم:
«زمانی داستانی دربارۀ دو مرد به نامهای جان و جورج خواندم که در دهۀ هشتم عمر خود بودند. آنها از دوران دبیرستانشان با هم دوست بودند، اما هردوشان کلّهشق و لجوج بودند. درنتیجه دائماً با هم بحث میکردند و هفتهها با هم قهر بودند. یک روز بعد از بحثی شدیداً داغ بر سر مسئلهای پیشپاافتاده، حرفهای درشتی ردّوبدل کردند و هر یک به راه خود رفتند و تا ماهها با هم قهر بودند. اما بعد جورج به بیماری حادّی مبتلا شد. جان را خبر کرد که در بیمارستان بر بالینش حاضر شود و گفت که میخواهد قبل از مردن رابطهشان را اصلاح کند. دست جان را در دستش گرفت و زمزمه کرد: «جان! میبخشمت. تو هم من را میبخشی؟ جان شدیداً تحتتأثیر مرام گذاشتن دم آخر دوستش قرار گرفت، اما قبل از اینکه بتواند جواب بدهد، جورج اعتراف کرد فقط یک چیز دیگر هم هست اگر حالم خوب شد و در نهایت ،نمردم این حرفم حساب نیست! شاید این داستان مسخره باشد اما حقیقت مهمّی را آشکار میکند. خصومتورزی شخصیت نمیسازد؛ آن را آشکار میکند. انسانی با شخصیت خوب لازم است که ببخشد و به شخصی دیگر مروّت ارزانی دارد. چنان که گاندی گفته است: «ضعیفان هرگز نمیبخشند، بخشش ویژگی قدرتمندان است.» وقتی شخصیت خوبی داشته باشید، دشواریها فقط عزم شما را جزمتر میکند. وقتی شخصیتتان ضعیف باشد دشواری دلسردتان میکند. هر روز برای ایجاد شخصیتی خوب چه کاری میکنید؟ آیا انتخابهای درست را براساس ارزشهایتان انجام میدهید؟ با هربار انجام دادنش شما را قویتر خواهد کرد. الان روی شخصیتتان کار کنید، وقتی طوفان از راه برسد دیگر فرصت آماده شدن گذشته است.»
نظرات