کتاب «برکت» نوشته ابراهیم اکبری دیزگاه داستان طلبه جوانی است که پس از چهار سال دوری از فضای تبلیغ دوباره در ماه رمضان به روستایی دور و کوچک سفر میکند. ابتدای این سفر تبلیغی با یک حادثه ناگوار آغاز میشود. دیوانه روستا بر بالای منبر به عمامهاش سیب گندیده میزند. یونس در این سفر با مردمی روبرو است که از دین تنها به ظواهر چسبیدهاند و حقیقت ایمان را فراموش کردهاند به همین خاطر هیچکدام از رفتارهایشان مطابقت با تعالیم اسلام ندارد. یونس که متوجه ذکر و قرآن است تلاش میکند با مهربانی و رافت اهل این روستا را به سوی دین بازگرداند، گرچه خود نیز با مشکلات شخصی همچون همسر و هویت طلبگیاش دست به گریبان است و درون آشفتهای دارد.
در ادامه برشی از این کتاب را میخوانید:
قرآن را برداشتم برای مادر یاسین بخوانم وسطهای سوره اشک امانم را برید و اجازه نداد ادامه بدهم. دلم برای مادر تنگ شده بود. مثل اینکه اینجا ماندگار شدهای، ماندگار شدهای و نتوانستی بروی. تو هیچ وقت نتوانستی آن طور که میخواهی زندگی کنی همیشه پیرو بودی در همه جا و همه چیز همیشه منتظر ماندی سرنوشت بر تو سیطره پیدا کند. اگر هنوز سنگهایت را با سونیا وانکندهای از همین جاست ترسیدی بریدی افتادی تو باید درست همان موقع که به مادرت گفت مذهبی خرفت از او میبریدی جرئت نکردی کاری بکنی دوست داشتنش همیشه برای تو زیان بوده الان که دوستش نداری باید کاری بکنی هیچ کس اندازه تو از دوست داشتن ضرر نکرده است. به جای اینکه درس بخوانی دوربین قراضهای برداشتی و افتادی به برو بیابان که عکاس طبیعتی و کوفت و زهرمار حالا هم نمی توانی یک روستا را جمع وجور کنی حتی نمیتوانی در بروی.
نظرات