کتاب افسانهی میگسار قدیس نوشتهی یوزف روت، با ترجمهی دقیق و شاعرانهی علی اسدیان، از سوی نشر ماهی منتشر شده؛ داستانی که شبیه افسانهای تلخ و لطیف است، در دل کوچههای مهآلود پاریس، جایی میان رویا و واقعیت، فقر و ایمان، مستی و نوعی تقدس گمشده. این کتاب، برخلاف حجم کمش، حرفهای زیادی برای گفتن دارد؛ آنقدر که خواندنش بیشتر شبیه نشستن در برابر شمعی روشن است، شمعی که هم گرمت میکند و هم سایههایت را بزرگتر نشان میدهد.
داستان دربارهی مردیست به نام آندریاس کارتاک؛ کارگری ساده، بیخانمان و میگسار، که از شرق امپراتوری سابق اتریش–مجار به پاریس آمده و حالا در خیابانها پرسه میزند. روزی در یکی از همین پرسهها، مردی ناشناس مبلغی پول به او میدهد با این شرط که هر وقت توانست، آن را به کلیسای سن ماری دو باتینیول بازگرداند؛ برای ادای دینی معنوی. همین قول ساده، آندریاس را وارد سفری میکند که فقط بیرونی نیست؛ سفریست به درون، به اعماق ضعفها و وسوسههای بشری، جایی که ایمان در کشمکش با مستی و گرسنگی، تلاش میکند دوام بیاورد.
افسانه میگسار قدیس روایتیست پر از درنگ؛ داستانی که نمیتوان آن را فقط «قصه» نامید. این کتاب، حدیث نفس انسان معاصر است؛ انسانی که در دنیایی بیرحم، هنوز دنبال راهی برای نیکی کردن، بخشیده شدن و بازگشت به خودِ بهترش میگردد. یوزف روت در این کتاب، مثل بیشتر آثارش، سراغ آدمهایی میرود که معمولاً در ادبیات جدی دیده نمیشوند؛ بیخانمانها، مهاجرها، گمشدهها. و با نگاهی سرشار از همدلی و صداقت، آنها را آنچنان روایت میکند که دردشان آشنا میشود، و تلاششان برای نجات، الهامبخش.
روت، که خودش یهودی بود و پس از قدرتگیری نازیها کشورش را ترک کرد، در سالهای پایانی عمرش – و در میانهی تبعید، بیماری و افسردگی – این اثر را نوشت. «افسانه میگسار قدیس» مثل دیگر نوشتههای او، بوی غم میدهد، اما غمی انسانی و شاعرانه؛ نه سیاه و مایوسکننده، بلکه پر از اشاراتی به معنا، ایمان، زیبایی پنهان زندگی. نثر او موجز، دقیق و گاه بهشکل عجیبی لطیف است؛ تا جایی که مرز میان نثر و شعر گم میشود.
در کنار این داستان، دو روایت دیگر هم در کتاب آمدهاند: «لویاتان» و «وزنهی نادرست»؛ داستانهایی که هرکدام در امتداد فضای فکری روتاند. اما بدون شک، گل سرسبد کتاب، همان داستان اول است. آندریاس کارتاک با همهی مستی و ناتوانیاش، آدمیست که ته ته دلش هنوز نوری هست؛ همان نور کمرنگی که شاید ما هم گاهی در خودمان میبینیم و فراموشش میکنیم.
ترجمهی علی اسدیان، بیتردید یکی از نقاط قوت کتاب است. زبان ترجمه وفادار به روح متن است؛ شاعرانه، دقیق و خوشخوان. اسدیان با وسواس، لحن خاص و پر احساس روت را به فارسی منتقل کرده و اجازه داده مخاطب فارسیزبان هم در خلوت آندریاس شریک شود.
به آنهایی که دوست دارند در دل قصهای کوتاه، با لایههایی عمیق از انسان، معنا، ایمان، و رستگاری روبهرو شوند. به خوانندگانی که دنبال رمانی هستند که هم ادبی باشد، هم انسانی؛ هم روایت کند، هم تأمل برانگیزد. اگر از عاشقان کافکا، داستایوفسکی یا زوئه الدیین هستید، «افسانه میگسار قدیس» را از دست ندهید.
یکباره رو به سمت راست گرداند و به کارولینه نگاهی انداخت. اکنون چیزی توجهش را جلب کرد که دیروز از چشمش پنهان مانده بود ردپای پیری بر چهره ی کارولینه او کنارش خفته بود، رنگ پریده و یف کرده سنگین نفس غرق در خواب صبحگاهی زنان گذر کرده از بهار عمر آندریاس به دگرگونی حاصل از گذر ایام پی برد ایامی که خود او را هم بی نصیب نگذاشته بود دریافت که خود نیز دگرگون شده است تصمیم گرفت بی درنگ از جا برخیزد و به حکم سرنوشت از آنجا دور شود و پای به روزی تازه بگذارد، یکی از همان روزهای تازه ی مألوف خویش.
نظرات